آیت الله محمد علی جاودان
بخشی از زندگی نامه آیت الله جاودان به قلم ایشان
بسمه تعالی
آن ذره که در حساب ناید
این بنده در یک خانواده ی قدیمی و مذهبی تهرانی پای به عرصه ی وجود نهاده است . یک سند قدیمی در خانه ی ما موجود است، ودر آن یک دانگ از خانه ی اجدادی ما که محل تولد من نیز بوده بعنوان ثلث برای روضه خوانی حضرت اباعبد الله الحسین(ع) معین شده است. صاحب ثلث پدر بزرگِ مادریِ جد اعلای من، مرحوم شیخ آقا بزرگ مجد الذاکرین می باشد که حاجی خداوردی بیک نام داشته وشکرآبی لقب دارد، ومی دانیم شکرآب از ییلاقات اطراف تهران است.
این خانه ملک حاجی خداوردی بیک بوده و ایشان بعنوان ثلث خودشان یک دانگ آنرا برای حضرت ابا عبدالله قرار داده اند، ونوادگان ایشان که مادر وخاله های جد اعلای من هستند، به محضر شرعی مجتهد مسلم شهر، آیت الله سید عبد الکریم لاهیجی رضوان الله علیه رفته و سند در یافت کرده و مهر و امضا گرفته اند.
پس تا آنجا که می دانیم شش پشت قبل این بنده از طرف مادر،تهرانی بوده اند. البته پدر مرحومه ی والده، در اصل اصفهانی بوده که به شهر تهران مهاجرت کرده اند، ودر اینجا ازدواج کرده و به تجارت مشغول شده اند، و ایشان حاج محمد آقا معصومی (ره) نام داشته است؛ اما مادر والده ، مرضیه خانم نام داشته واز یک خانواده ی تهرانی و بسیار نجیب بوده است. از خانواده ی ایشان یعنی پدر و پدران بزرگ ایشان اطلاعی در دست این بنده نیست.
عموی پدر این بنده شیخ مصطفی مجد الذاکرین ازاهل فضل وقلم بوده و با خطی بسیار خوش چند کتاب از جمله شرح احوال خودش و یک سفر نامه ی کربلا و نسب نامه ای از خود بجای گذاشته است که اینک در دست نوادگان ایشان یا خویشان دورتر است، وهر چه ما مراجعه وپرس جو کرده ایم، نتیجه ای نداشته و نشانی از آن کتاب ها ندیده ایم.
پدرم تا آنجا که می دانم در تهران درس خوانده بود ، و از اساتید ایشان آیت الله شیخ محمد رضا تنکابنی ، آیت الله شاه آبادی و آیت الله مشکات را می شناسم ، و به جبر زمانه ی رضاخانی ، به دانشگاه الهیات آن زمانه رفته بودند ، و دانشنامه ی فراغت تحصیل ایشان موجود است . دو ورقه ی اجتهاد از آیت الله سید ابو الحسن اصفهانی ، آیت الله شیخ ضیاء الدین عراقی نیز در اسناد ایشان بجای مانده است.
پدربزرگ من آیت الله آقاشیخ مرتضی زاهد شاگردیِ آیات عظام سید عبد الکریم لاهیجی و شیخ فضل الله نوری کرده بودند ، و در نهایت پرهیز از دنیا و دوری از شهرت و هوی زندگی می کرده اند. از جمله یک دانگ و ربع از خانه ی پدرشان مرحوم مجد به ایشان رسیده بود، نه بر عرض و طول آن چیزی اضافه کرد ، و نه بنّائی و تعمیری در ارث پدری انجام داد، و نه حتی به دیوار اطاق زندگی یا پذیرائی آن، رنگ تازه ای زده بود. رنگ همان رنگ قدیم بود، و دیوار همان دیوار، و در و پنجره همان در و پنجره دوران پدرش. یکبار فرموده بود: من در جوانی بهمراه پدر در منزل حاج امین الضرب حاج محمد حسن که از اعیان و تجار درجه ی اول کشور بود، و روضه ی هفتگی داشت شرکت می کردم، و باید منبر می رفتم؛ اما هر وقت از مجلس حاجی امین الضرب به خانه می آمدم از وضع بسیار ساده خانه ی خودمان ناراحت می شدم، و آنجا برایم دلگیر کننده بود. از خدای متعال درخواست کردم به این وضع خاتمه بدهد ، و راهی باز کند که بدون دلگیری پدرم، پای من از خانه ی امین الضرب بریده شود. این هفته وقتی قصد داشتم با پدر از خانه امین الضرب بیرون بیایم، او آهسته در گوش من گفت: هفته ی بعد شما به منزل ما نیائید. راحت شدم. نمی دانم شاید پنج ساله بودم که مرا به یک مکتب خانه گذاشتند. محل مکتب خانه در همان کوچه کوچک منزل خودمان، دست راست در ماقبل آخر، قرار داشت، و معلم مکتب خانه یک خانم مسنی بنام خدیجه خانم بود. آنجا چه می کردند، و اگر عمه جزئی خوانده می شد یا درس دیگری بیاد ندارم. تنها خاطره ای که از این مکتب خانه بیاد دارم، مجمو عه ی بچه های خُردسالی هستند که برروی گلیم یا فرشی به دور خانم معلم نشسته بودند، و او به دیوار تکیه داده است.
مدتی بعد به کودکستانی در کوچه ی نقیب السادات- که کوچه ای دراز و باریک بود- باز در همان محله ی خودمان حمام گلشن فرستاده شدم. شاید یکسال در آنجا بودم ، و اولین تجربه ی کودکانه ی یک دوستی، با یک هم سن و سال در آن کودکستان برایم پیش آمد که این دوستی هنوز باقی است. دیگر چیزی از آن دوران بیاد ندارم.
طبق معمول آن زمان شش هفت ساله بودم که مرا به مدرسه ای نه چندان دور از منزل فرستادند. این مدرسه که سالها با نام و نشان باقی بود، به «شرف محمدی» مشهور بود، و در خیابان اسماعیل بزاز (مولوی کنونی) مابین چهار راه مولوی و میدان قیام، قرار داشت. مدیر مدرسه که فکر می کنم محمد خان نام داشت مرد متین و مذهبی، چهارشانه و درشت اندام با محاسنی کاملا سفید بود ، و در سالی که ما در کلاس پنجم بودیم در حمام سکته کرد، و به رحمت خدای متعال رسید.
در سال اول یا دوم دبستان بودم که پدر بزرگم ازدنیا رفت. من تا آن روز تجربه ای از یک مرگ نداشتم. عصر روز جمعه بود. من پولی مثلا ده شاهی گرفته بودم تا یک خوراکی برای یک بازی کودکانه بخرم. همه چیز عادی و آرام بود. از حیاط اندرونی به حیاط بیرونی آمدم، و از جلوی اتاق پدر بزرگم عبور کردم. ایشان زیر کُرسی نشسته بود. دور کرسی هم پُر بود، و کسانی از دوستان برای دیدن ایشان که چند روزی مریض بود آمده بودند. من که به جلوی در رسیدم، پدر بزرگم پدرم را صدا زد که آقا عبدالحسین بیا سینه ام تنگی می کند، و پدرم را دیدم که از جا برخاسته و به سوی ایشان می رود. از جلوی در عبور کردم. حادثه ای که در حال وقوع بود درست نفهمیده بودم. بیرون رفته و برگشتم، پدر بزرگم را دیدم که بیرون از کرسی آورده شده و پاها رو به قبله است. سرش روی زانوی یکی از دوستان قرار داشت، و او در حال ریختن آب تربت در دهان ایشان بود. باز درست نمی دانستم که چه شده است؟! به اندرون رفتم؛ اما بعد چه شد نمیدانم. مدتی بعد باز به بیرونی آمدم. این بار دراتاق پدر بزرگ که ما بدون هیچ پسوند و پیشوندی به ایشان آقا می گفتیم کرسی جمع شده بود، و ایشان را در وسط اتاق خوابانیده و چادر شب کرسی را بر روی ایشان کشیده بودند. همه چیز تمام شده بود. تلخی آن روز را هنوز در ذائقه احساس می کنم. مدتی بعد ایشان بدست دوستان در همان اندرونی در بین حوض و باغچه بر روی یک تخت، شستشو داده شده و همان شبانه به مسجد جمعه منتقل گردید که صبح گاهان تشییع بشود که البته دو سه روز بعد به کربلا منتقل شده و در یکی از حجرات صحن مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام به خاک رحمت سپرده شد.
یادم می آید ظهرها در حیات مدرسه فرش می انداختند، و نماز جماعت بپا می کردند. یک روز هم من به امامت جماعت منصوب شدم. این جریان مربوط به زمان محمدخان بود، و بعد از ایشان کسی به مدیریت مدرسه آمد که از فرهنگیان جدید بود، با فـُکل و کراوات و ریشِ تراشیده. این أواخر معلم ها هم گاه بوی چپ می دادند. مدرسه شلوغ بود. در کلاسها سی تا چهل نفر حضور داشتند. معمولا هم خانواده هایشان فقیر بودند. البته در آن روزگاران فقر عمومی بود. در چنین شرایطی نه آموزش قوت می گیرد، و نه تربیت ممکن است. خیلی فداکاری و جانفشانی لازم است که بتوان کاری در تربیت و تعلیم انجام داد، و این مشکل هر روز آموزش و پرورش ماست تا خدا چه بخواهد.
در آن دوره من شاگرد دوم بودم ، و شاگرد اول معمولا آقای عباس فلسفی نواده ی آیت الله تنکابنی بود که خیلی درس می خواند. بعدها من شاگرد سوم شدم، و نفر دوم نوجوان آذربایجانی الاصل بود رسول نام که کمی درشت اندام؛ اما شیطان بود. فکر می کنم که این شاگرد سال ششم به مدرسه ی ما آمده بود. روزی مدیر کراواتی جدید به سر کلاس ما آمده و از شاگردان کلاس سوال می کرد: پدر شما چکاره است ؟ ممکن بود بعضی ها خجالت بکشند که شغل پدرشان را بگویند. من هم فکر می کردم که چه باید بگویم؟ یکی از همکلاسی ها قبل از من در سوال از شغل پدر گفت: پدر من مجتهد است، تکلیف من هم روشن شد. معلم ما که قبلا هم به اواشاره کرده بودم ، با خشم زیاد اما پنهان از این عمل مدیر اظهار ناراحتی کرد.به هر شکل دوره ی دبستان با همه ی رنجهای آن پایان یافت. فکر می کنم برای بسیاری از بچه های آن دوران، مدرسه بالخصوص دبستان، دوران شادمانی و خوشی نبود.در دوره ی متوسطه یعنی دوره ی دبیرستان، پدرم نام مرا در دبیرستان مرتضوی نوشت. آن زمان دوره ی دبستان شش سال، وهمچنین دوره ی دبیرستان شش سال بود. این دبیرستان در کوچه ای مشهور به کوچه ی ارامنه[4] نزدیک چهار راه و موازی خیابان مولوی قرار داشت. مدیر این دبیرستان با پدرم دوست بود، وحاج سید جوادی نام داشت. پسر عمویش نیز ناظم مدرسه بود، و او مدرسه را درست اداره می کرد. مدرسه خوب و منظم بود، و دبیران خوبی داشت . حسین حاج فرج نیز در همین کلاس بود. شاگرد اول کلاس ، نوجوانی بنام احمدی بود که قیافه و رفتارش نشان می داد ، استعداد زیادی دارد.این بنده در دهه ی آخر شهریور با پدرم به مشهد مشرف شده بودم؛ البته رسم پدرم بود که در اواخر تابستان به ساحت قدس رضوی تشرف می یافت، و معمولا مرا بهمراه می برد. چون دبیرستان مرتضوی که از سلسله ی مدارس جامعه ی تعلیمات اسلامی بود در نیمه ی دوم شهریور شروع به کار می کرد، بنابراین من که اول مهر به مدرسه آمدم، پانزده روز از سایر بچه ها عقب تر بودم. بچه ها در این مدت حروف الفبای انگلیسی را آموخته بودند، و در ریاضیات و سایر درس هائی که بیشتر نیاز به معلم دارد، جلو بودند؛ بنابراین من عقب ماندم، و راهی برای جبران نبود. یازده دوازده سال بیشتر نداشتم کمرو بودم ، و کسی را هم نداشتم که از او کمک بخواهم . کوششی هم که خانواده کرد بجائی نرسید. یعنی این وسائل که امروز در اختیار است، کتاب های حل المسائل یا آموزشگاه هائی که بتوان درس را تقویت کرد، یا سی دی درسی و نوار و امثال اینها وجود نداشت. در نتیجه این عقب ماندگی برای من ماند. البته در سال سوم دبیرستان یک جمله ی تشویقی دبیر باعث شد که شاگرد اول بشوم. از سال دوم دبیرستان دو پسر عمو یعنی مدیر و ناظم از هم جدا شده و ناظم خود یک مدرسه باز کرده بود بنام دبیرستان دخترانه علوی که تا این سال های اخیر هم برقرار بود، و پسر عموی بزرگتر هم مدرسه مرتضوی را اداره می کرد، و این کار باعث شده بود که مدرسه افت تحصیلی داشته باشد.
راستی اگر کسی مسئولیت کاری را بعهده بگیرد، بویژه اگر کار، کار فرهنگی باشد، و پای فکر و عقیده و سرنوشت بچه های مردم در میان باشد، چگونه می تواند جوابگوی افت تحصیلی و یا بدتر از آن مشکلات اخلاقی آنها باشد؟ پیامبر-صلی الله علیه وآله- فرموده است: کلُکم راعٍ، وکلُکم مسئولٌ عن رعیّته بگذریم.
ازسال چهارم به بعد به دبیرستان دارالفنون رفتم. لازم است بگویم در این سنین هم، جوان نیاز به همراهی و راهنمائی پدر و مادر دارد- البته اگر خود پدر و مادر این فهم و تجربه را دارا باشند- و هنوز تجربیات او برای تشخیص مدرسه ی بهتر و بسیاری از چیزها از سرنوشت آینده ی خودش ، کافی نیست ، و باید پدر و مادر او را کمک کنند. دار الفنون مدرسه ی مهمی بود، و دبیران با سواد و کار کشته در آن درس می دادند. در هر صورت آدم باید خودش درس بخواند. بیاد می آورم، در حیاط مدرسه که باغچه های بزرگ و وسیعی داشت، روزی بلبلی بر سر شاخه ای چهچه ای زد، و بر لب دبیر جدّی ریاضیات که سبیل سیاهی بر پشت آن قرار داشت لبخندی دیده شد که برای ما بسیار جالب و دلنشین بود، و این اولین لبخندی بود که در طول سال تحصیلی بر لب او دیده بودیم. یک خاطره ی دیگر نیز از این دوران بیاد دارم. دبیرِ فیزیکِ سال ششم دبیرستان، مرد بلند قامت و چهار شانه ای بود که در درس خودش بسیار با تجربه، و در رفتار با متانت و شخصیت بود. یکروز در درس فیزیک که بخشی از آن به مسئله ی موسیقی می پرداخت، تنها حداقلی از آن را عرضه کرد، و می گفت چون ماه رمضان است من نمی خواهم کاری در زمینه ی موسیقی انجام بدهم. ایشان می گفت: من دبیرستان را در زنجان دیده ام، و در درس فیزیک شاگرد مرحوم آقای روزبه بوده ام.
تا آخر دوران دبیرستان در همین مدرسه بودم؛ اما بویژه سال آخر دبیرستان، مدرسه برای من مثل یک زندان شده بود. سر کلاس به انتظار پایان ساعت می نشستم. تا کلاس تمام می شد به حیاط مدرسه می رفتم، و دور حوض وسیع مدرسه قدم می زدم، و نمی توانستم با کسی مؤانست و صحبت بکنم ؛ لذا تا سال تحصیلی به پایان رسید مثل یک زندانی آزاد شده از آن فرار کردم، و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم. بعد از چندین سال که کسی را به دنبال اسناد و مدارک تحصیلی و کار نامه های خودم فرستادم، گفتند همه را سوزانیده اند!!
بیشتر از شانزده سال داشتم که با رفقای هم سن به مسجد محل رفتیم. مسجد کوچکی بود که مردان بزرگی در آن امامت کرده بودند. از جمله آیت الله حاج سید احمد لواسانی(ره). در آن وقت که ما به آن مسجد رفتیم، حاج آقای سعادت رحمة الله علیه در آن نماز می خواندند، و مسجد هنوز چندان رونقی نداشت. البته رفته رفته ایشان شناخته شده و مردم جمع شدند. ایشان هم مرد خوبی بود، و هم فاضل بود. در این دوران دوستی پیدا کردم که مرا به مساجد مهم تهران راهنمائی کرد: اول مسجد چهارسوق بزرگ، در بازار تهران، به امامت آیت الله سید محمد حسین درکه ای که مردی مهربان و مردمدار و متعبد بود. دوم مسجد امین الدوله به امامت آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حق شناس رضوان الله علیه سوم مسجد سیدالشهداء در خیابان گوته. در طول زمان مساجد دیگری را نیز یافتم که در همه ی آن ها علماء أخیار نماز میخواندند.
مسجد امین الدوله مدتی به یک مسجد می رفتم، و مدتی بعد به جای دیگری می رفتم. همین طور در گردش بودم. سرانجام حوصله ام را از دست دادم. از خدای متعال در دل درخواست داشتم که به جائی که رضای اوست موفق شوم. برنامه ی دبیرستانها به ناگاه تغییر یافت. صبح چهار ساعت درس بود، و از ساعت هشت شروع و ساعت دوازده ختم می شد. بعدازظهر هم کلاس ها ساعت دو شروع می شد؛ بنابرین من دیگر نمی توانستم وقت زیادی در مسجد و نماز ظهر و عصر بگذرانم؛ لذا مجبور شدم که به مسجد امین الدوله رفته و نماز ظهر وعصر را در آنجا بجای آورم که به منزل نزدیک تر بوده و وقت کمتری می گرفت. بعدا احساس کردم که دعای من که در آن هیچ غرضی نبوده مستجاب شده است. من در مسجد آیت الله حق شناس ماندگار شدم.
یکی دیگراز نقاط عطف زندگی من درکلاس پنجم دبیرستان اتفاق افتاد. با سنی بیشتر از هفده سال که با حاج احمد شهامت پور آشنائی یافتم، و بهانه ی این آشنائی این بود که من از پدرم خواسته بودم که می خواهم قرآن یاد بگیرم. ایشان هم به حاج احمد آقا- که دیگر بعد ها ما به او حاج احمد زرگر می گفتیم- مراجعه کرده و قرار شده بود، من نزد ایشان قرآن را بیاموزم؛ به در مغازه ی ایشان رفته و گفتم می خواهم در عرض یک ماه قرائت قرآن را بیاموزم . با روشهای جدید این سرعت، ممکن است؛ اما در گذشته کمتر مقدور بود. لذا ایشان لبخندی زده و مرا به درس شب ها در مدرسه ی حجت الاسلام والمسلمین حاج آقای مجتهدی (ره) دعوت کرد. در آن وقت نه با درس های طلبگی و نه با مدرسه ی مجتهدی آشنا نبودم. شب به آن مسجد رفتم. خود حاج آقا در کنار محراب بساط درس پهن کرده بود. ما هم که چند جوان بودیم - که تنها یک تن از آن ها را به یاد می آورم- در گوشه ی جنوب شرقی. حاج احمد آقا، اول مسئله می گفت بعد یک حدیث می خواند ، و از ما می خواست که بنویسیم. بعد درس می داد. حدیث شب اول که هنوز آن را بیاد دارم این بود: مَن قارفَ ذنباً فقَد فارَقَه عَقلٌ و لایَعود إلیه أبداً.
آن درس و آن شبها و آن محیط برای من و در ذهنیت آن روز من پر از پاکی و قداست بود؛ البته فکر می کنم که هم من بی غلّ و غرض بودم ، و هم آن محیط پاک و بی غلّ و غش بود. وقتی به درس حاضر می شدم ، و در آن گوشه می نشستیم گوئی به محیطی ورای جاهای دیگرآمده ام، و همه چیز پاک و روحانی بود. صرف میر را در این شب ها می خواندیم، و هر شب استاد تکلیف صرف کردن در یک فعل خاص در یکی از ابواب را می داد، و فردا شب دستور صرف مجهول آن را، و بدین ترتیب من با صرف آشنا شدم ؛ اما این درس بیشتر از معمول طولانی شد، و لازم نبود این مقدار طول بکشد. از خصوصیات دیگر چیزی به یاد ندارم، و خصوصیات زمانی یادم نیست. شاید در تابستان همان سال بود یکی از طلبه های همین مدرسه که به قم رفته و لباس روحانی به تن داشت در ایام تعطیل که به تهران آمده بود درس ما را ادامه داد. این معلم آقای سید حسین حسینی بود که خوش قیافه و خوش سر و لباس و خیلی خوش برخورد بود، و من نمی دانم که در آن روزها ایشان را چه مقدار می شناختم، و در هر صورت معلم خوبی بود ؛ البته بعدها با یکدیگر از نزدیک دوست شدیم. در آن دوره ی درسی چون تابستان و هوا گرم بود، مجلس درس در صحن حیاط مدرسه تشکیل شده بود. کنار حوض درخت تبریزی بلندی قرار داشت که در زیر آن درس ما بر قرار می شد. در ادامه ی این درس بعدها هدایه خواندیم. استاد ما جوان خوش اخلاق و پاکی بود بنام محسن زندیه(ره) که بعدها برای ادامه ی تحصیل به نجف رفت، و آنجا در شط فرات غرق شد، و برای ما مدت ها مایه ی غم و غصه بجای گذاشت. در دورانی که در شبستان در گوشه ی جنوب شرقی درس می خواندیم کمی پشت سر ما یک درس مغنی برقرار بود یک شاگرد آن را بعدها شناختیم، و او همان معلم هدایه ما بود. استاد این درس حضرت حجت الاسلام حاج آقای اوسطی حفظه الله از فضلای حوزه بودند که سال ها صدای زنگدار ایشان در گوشم باقی مانده بود. آن روزها و آن ساعات، روزها و ساعات خاطره انگیزی بودند که دیگر در زندگی من تکرار نشده است. آن زمان من برای نماز جماعت در مسجد امین الدوله به خدمت آیت الله حق شناس(ره) مشرف می شدم.
نمایش 1 تا 2 از 2 (1 صفحه)