مشخصات کتاب فرنگیس
نام : |
کتاب فرنگیس |
خاطرات فرنگیس حیدر پور |
مولف ، نویسنده : |
مهناز فتاحی |
انتشارات، نشر : |
سوره مهر |
تعداد صفحات / سایز و مدل : |
354 / رقعی شومیز |
شابک : |
9786000301361 |
قیمت پشت جلد : |
275,000 تومان |
موضوع : |
دفتر ادبیات و هنر مقاومت |
|
مهناز فتاحی درباره این کتاب گفت: خانم حیدرپور یک قهرمان واقعی و بی ادعا است که باید خیلی وقت پیش کتابش نوشته می شد.رهبر انقلاب هم در سفر اخیرشان به استان کرمانشاه، بر ثبت خاطرات این بانوی کرمانشاهی «فرنگیس حیدرپور»تاکید کرده بودند.
خاطرات «فرنگیس حیدرپور» روایت مقاومت یک بانوی ایرانی در جنگ هشت ساله است که مهناز فتاحی نگارش آنرا به عهده گرفته.
به گزار ش پایگاه خبری سوره مهر٬ مهناز فتاحی درباره این کتاب گفت: خانم حیدرپور یک قهرمان واقعی و بی ادعا است که باید خیلی وقت پیش کتابش نوشته می شد.رهبر انقلاب هم در سفر اخیرشان به استان کرمانشاه، بر ثبت خاطرات این بانوی کرمانشاهی «فرنگیس حیدرپور»تاکید کرده بودند. وی هدفش از نگارش این کتاب را بیان کردن سختی ها و رنج های زنان درگیر جنگ بیان کرده در این باره تصریح کرد: قطعا کتاب فرنگیس حیدرپور یکی از آثار جذاب و خواندنی دفاع مقدس خواهد بود که ناگفته های فراوان زندگی وی توانسته بر جذابیت کار بیفزاید. فرنگیس حیدرپور در تشریح کتاب خاطرات خود اظهار داشته است : سال 59 بود و من 18سال داشتم که ارتش بعث به روستای ما حمله کردند و ما خیلی شهید دادیم. وی ادامه میدهد: مردم مبارزه کردند، عدهای مجروح و عدهای شهید شدند؛ آتش جنگ به قدری سنگین بود که مردم فرار کردند و در دره مخفی شدند. حیدرپور در خصوص حادثه مهم کتاب خود گفت: همان روز که به دره رفتیم، نزدیکیهای غروب بود که تشنه و گرسنه شدیم؛ من با پدر و برادرم به روستا آمدیم تا غذا بیاوریم. آخر چیزی پیدا نمیشد. نزدیک رودخانه دو سربازی آمدند که آب بردارند؛ ما از دست آنها خشمگین بودیم و به آنها حمله کردیم؛ من تبر به دست به سمت آنها حملهور شدم، یکی از آنها را درجا کشتم و نفر دوم را با تمام تجهیزات اسیر کردم.
معرفی کتاب :
ورودیهای شهر پر شده بود از سربازان عراقی که ابایی نداشتند زندگی تعدادی آدم بیگناه را به نیستی و خانه و کاشانهشان را به ویرانی بکشانند. سال ۱۳۵۹ و آغاز جنگ تحمیلی بود و فرنگیس حیدرپور ۱۸ سال بیشتر نداشت که به همراه خانواده و قوم و خویشش راهی کوههای اطراف روستای گورسفید شده بود.
«گورسفید به محاصره دشمن درآمده بود، به قدری سنگدل و بیرحم بودند که کشتن اعضای خانوادهها آن هم درمقابل چشم سایر اعضای خانوادهها برایشان لذت بخش بود. در چشم به هم زدنی ۸ نفر از اعضای دور و نزدیک خانوادهام به دست سربازان عراقی کشته شدند و صفی از جنازههای آنها در مقابل چشم هایمان تشکیل شده بود که با نهایت غم و اندوه تک تک آنها را به خاک سپردیم. با همه خشمی که وجودمان را فراگرفته بود چارهای نداشتیم جز اینکه به کوههای اطراف «آوزین» پناه ببریم. همینطور هم شد، اما آنجا نه آذوقهای داشتیم نه سرپناهی. نزدیکیهای ۱۰ صبح بود که پدرم و برادرم به این فکر افتادند به روستا بازگردند تا برای بقیه آذوقه بیاورند و من هم با اصرار زیاد همراهشان شدم. از کوه پایین آمدیم و به هر زوری بود خودمان را به روستا و به خانهمان رساندیم، آرد و روغن و لوازم مورد نیاز را جمع کردیم، من تبر پدرم را هم برداشتم تا در میانه راه برای روشن کردن آتش بتوانیم هیزم بشکنیم. راهی شدیم، نزدیکیهای «آوزین» بودیم که به رودخانه رسیدیم، لب رود نشسته بودم تا آب بردارم که چشمم به دو سرباز عراقی افتاد. به سمت ما حمله کردند و درست در مقابل چشمهای من و پدرم، برادرم را کشتند. از خشم دیوانه شده بودم. برادرم نهمین جگرگوشهای بود که از من گرفته بودند. هیچ واهمهای نداشتم. در یک لحظه که داشتند با هم حرف میزدند، تبر را برداشتم و بالا بردم و با ضربه تبر یکی از آنها را کشتم. آن یکی را هم با کلیه تجهیزات جنگیاش به اسارت گرفتم، اما هنوز شعله درونم خاموش نشده بود. اسیر عراقی را با خود به بالای کوه بردم و وقتی ماجرا را برای داییام تعریف کردم، گفت: صلاح در این است که او را به رزمندههای خودی تحویل دهیم. همینطور هم شد، اما کنار نکشیدم و در ۱۲ روزبعدی که آنجا مانده بودیم دوشادوش مردان، نگهبانی و پاسداری میدادم تا عراقیها نتوانند پیشروی کنند»
گزیده ای از کتاب :
پرسید: "میخواهی از اینجا برویم؟ به شهر برویم یا .."
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم :"یعنی تو دلت می آید خانه مان را بدهیم دست عراقی ها و برویم ؟ "
بلند شد و توی تاریکی شب ، به ستاره ها نگاه کرد و گفت ":جنگ وحشتناک است .کشته می شوی ، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی ..."
رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم و به ستاره ها گفتم :"یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود ، من هستم .برای من ، فرار کردن یعنی مردن .
از من نخواه راحت فرار کنم.یادت باشد من فرنگیسم درست است زنم، اما مثل یک مرد می جنگم. من نمیترسم .میفهمی ؟
نویسنده : مهناز فتاحی
ناشر :انتشارات سوره مهر