مشخصات کتاب شمعون جنی
نام : |
کتاب شمعون جنی |
مولف ، نویسنده : |
حجت الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی |
انتشارات، نشر : |
حداد |
تعداد صفحات / سایز و مدل : |
172 / رقعی شومیز |
شابک : |
9786229081662 |
قیمت پشت جلد : |
230,000 تومان |
|
قیطریه، عمارت آلبالو
جلیل با آن تیپ خفنش و ریشهایی که تا آن زمان این قدر کوتاه نکرده بود زنگ آیفون را زد. آیفون عمارت بزرگ و فوق لاکچری در شمالی ترین نقطه قیطریه تهران، جایی که به راسته «ویلایی ها» معروف است و هر ویلا حداقل هفتصد، هشتصد متر! در را زدند و جلیل و محمد وارد عمارت شدند ابتدای ملک مملو از درختان بلند بود که پایین آن گلهای رنگارنگ زیادی به چشم می خورد. باریکه ای را سنگ چین کرده بودند و آن باریکه پس از سی چهل قدم و سه چهار تا پله به داخل عمارت راه داشت. عرض آن باریکه حدوداً دو متر بود اما با دو تا سگ سیاه و بزرگ که دو طرف آن بسته بودند عملاً راهی برای رد شدن وجود نداشت چند قدم که رفتند چشم جلیل به سگها خورد و سگها هم تا آنها را دیدند سر برگرداندند و میان آن قیافه های گوشتالودِ آویزان نگاهشان کردند جلیل آرام گفت: «یا ابالفضل حاجی من فوبیای سگ دارم همان طور که آهسته به راه رفتنش ادامه میداد بدون اینکه سرش را به طرف جلیل ببرد آرام جواب داد اینها اگه گشنه بودن از جا بلند میشدن و پارس میکردن بعدش هم فکر نکنم اینها مشتری هاشون رو از جایی رد کنن که خوراک سگ گشنه بشن قبول داری؟
جلیل توقف نکرد میدانست اگر توقف ،کند ممکن است هر اتفاقی بیفتد.مخصوصاً وقتی دید که آن سگها قلاده دارند اما به جایی بسته نشده اند
قدم قدم به آنها نزدیک شدند محمد جلوتر و جلیل با دو قدم فاصله پشت سرش به راه خود ادامه دادند تا اینکه رسیدند به سگها محمد با تیپ اسپورتش، همان طور که در یک دستش موبایل بود و در دست دیگرش چیزی نبود از وسط عینک دودی ای که به چشم داشت به جای اینکه به سگها نگاه کند به عمارت روبه رو زل زده بود و زیر لب به جلیل گفت: به سگها نگاه نکن نگاهت به عمارت روبه رو باشه جلیل که حتی صدای نفس خودش را هم نمیشنید فقط تلاش میکرد قدم هایش را تند و کند نکند و به راهش ادامه دهد چون اگر تندتر میکرد به محمد میخورد اگر هم کندتر میکرد سگها میفهمیدند که ترسیده و تردید دارد و دیگر معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد به خاطر همین ،جلیل با آن همه سابقه شجاعت و ذکاوت وکار درستی حس میکرد از زانو به پایین مال خودش نیست از بس بی حس شده بود و لحظه ممکن بود که یکهو بترسد و تند و کند راه برود.
تا اینکه رسیدند به نزدیک ترین نقطه ای که صدای نفس و ملچ مولوچ کردن سگها از میان پوزه های گنده شان به گوش میرسید ،خب وقتی آنها به آن دو سگ نگاه نکنند، دلیل نمی شود که به سگها بر بخورد و بخواهند جواب بی محلی را با بی محلی بدهند جلیل و محمد با اینکه نگاهشان به عمارت رو به رو بود فهمیدند همان طور که در حال رد شدن هستند کله سگها مثل پنکه از سمت چپشان حرکت کرد و دنبال قد و قدم آنها رفت تا سمت راستترین نقطه ای که چشمشان کار میکرد عرق تمام وجود جلیل را فرا گرفته بود محمد قبل از اینکه در عمارت را باز کنند مکث کرد تا جلیل عرق پیشانی و صورتش را تمیز کند و همان لحظه در چوبی و مجلل عمارت باز شد و منشی با وضعیتی زننده و نیمه برهنه جلوی آنها حاضر شد و
با همان لحن و زنگ صدای خاص خانمهای آن جوری سلام کرد و ............
مولف : محمد رضا حدادپور جهرمی
انتشارات حداد