مشخصات کتاب مهربانتر از یوسف
نام : |
کتاب مهربانتر از یوسف |
مولف ، نویسنده : |
دکتر نادر فضلی |
انتشارات، نشر : |
منیر |
تعداد صفحات / سایز و مدل : |
48 / رقعی شومیز |
شابک : |
9789645601964 |
قیمت پشت جلد : |
40,000 تومان |
|
مردم بابل، به دستور نمرود، پادشاه بابل، ابراهيم را به گناه يكتاپرستي و توهين به بتهاي آنان، به مرگ محكوم كردند. مرگي بسيار وحشتناك. آنها گفتند:«ابراهيم را زنده زنده، به آتش بسوزانيد».
نمرود در پي اين درخواست مردم، دستور داد آتش بيفروزند تا ابراهيم را به آتش افكنند. بت پرستان براي نزديكي به بتها، و به عنوان عبادت، آتشي عظيم افروختند. وسعت و شدت آتش به قدري بود كه از فاصله يك فرسنگي پرنده اي هم نمي توانست عبور كند. هيچ كس جرأت نزديك شدن به آتش را نداشت. كافران نمي دانستند كه ابراهيم را چگونه به درون آن آتش پر لهيب و سركش بيفكنند. شيطان در اين هنگام به ياري آنان شتافت. به كافران آموخت تا ابراهيم را در منجنيق بگذارند و او را به وسيله منجنيق به درون آتش پرتاب كنند.
وقتي ابراهيم را در منجنيق نهادند، حضرت جبرئيل از جانب خداوند پيراهني از بهشت آورد و آن را بر او پوشانيد.بدينسان ابراهيم در آتش نسوخت و در همان حال خداوند به آتش فرمان داد:اي آتش بر ابراهيم سرد و سلامت باش. و اين چنين بود كه آتش بر او سرد و سلامت شد و ابراهيم در آتش نسوخت.پس از نجات از آتش نمرود، آن پيراهن عجيب نزد ابراهيم بود. ابراهيم آن را در غلافي پيچيد و دوخت و به صورت حرزي بر فرزندش اسحاق آويخت. آن حرز نزد اسحاق بود تا آنكه يعقوب به دنيا آمد. اسحاق آن را به بازوي يعقوب بست. وقتي يوسف به دنيا آمد، يعقوب، كه او را از همه پسرانش بيشتر دوست مي داشت، آن حرز را كه يادگاري گرانبها در ميان خاندان ابراهيم بود، به بازوي يوسف بست. .برادران يوسف بر او حسد بردند و او را به چاه افكندند. هنگامي كه يوسف به چاه غرب افكنده شد، آن پيراهن كه به بازويش بسته شده بود، در چاه، آرامشي معنوي و الهي به او بخشيد و حافظ و نگاهبانش شد.زماني كه يوسف به حيله زليخا، همسر عزيز مصر، گرفتار آمد، آن پيراهن دوباره همراه و حافظ او بود. وقتي كه يوسف را به زندان افكندند، آن پيراهن با او بود.و بدينسان در بسياري از حوادث زندگاني پرفراز و نشيب يوسف، آن پيراهن آسماني، پيوسته، به عنوان حافظ و حامي با او بود.يعقوب، از غم غيبت چندين ساله يوسف، سخت دل شكسته و رنجور بود. از شدت رنج و پريشاني، پشتش خميده بود، پير و
پژمرده شده بود، گرفتار و حتي نادار و فقير هم گشته بود. آنقدر از دوري يوسف گريسته بود كه:فروغ ديدگان را از شدت حزن و اندوه از دست داد چرا كه خشم خود را فرو مي خورد.
يعقوب بيشتر اوقات، اندوه خود را از پسرانش پنهان مي كرد و با وجود غصه و غم بسيار، هرگز از لطف خداوند نااميد نمي گشت.وقتي قحطي سرزمين مصر و كنعان را فرا گرفت، برادران يوسف به نزد عزيز مصر آمدند تا از او آذوقه بخرند. اينك يوسف عزيز مصر شده بود. برادران بي آنكه يوسف را بشناسند از بخشش و احسان او بهره مند شدند. يوسف آنان را شناخته بود و كالايشان را، كه در برابر آذوقه به يوسف داده بودند، در بارهاي ايشان نهاد و از آنها خواست بار ديگر كه به نزد او مي آيند، بنيامين، برادر ديگرشان را هم بياورند.برادران وقتي به كنعان آمدند، خواسته عزيز مصر را با پدر در ميان نهادند و از او خواستند تا بنيامين را همراه ايشان كند تا از عزيز مصر دوباره آذوقه بگيرند.آنها به پدر گفتند:اي پدر، بار ديگر پيمانه ما پر نخواهد شد. برادرمان بنيامين را با ما بفرست، ما قول مي دهيم كه از او نگهداري كنيم.
اما يعقوب چگونه به پسران اعتماد كند. اگر بنيامين با آنها نمي رفت، خانواده يعقوب، همگي گرسنه مي ماندند. او به پسرانش گفت:پيشتر هم درباره يوسف به شما اعتماد كردم. اما شد آنچه شد. و اينك درباره بنيامين چگونه شما را امين بدانم اما اين بار او را به خدا مي سپارم. چرا كه خداوند بهترين حافظ و مهربانترين مهربانان است.