مشخصات کتاب راز نگین سرخ
نام : |
کتاب راز نگین سرخ |
برگرفته از خاطرات سرلشکر شهید حاج حسین همدانی |
مولف ، نویسنده : |
حمید حسام |
انتشارات، نشر : |
27 بعثت |
تعداد صفحات / سایز و مدل : |
304 / رقعی شومیز |
شابک : |
9786007472293 |
قیمت پشت جلد : |
70,000 تومان |
موضوع : |
خاطرات شهدا |
|
کتاب «راز نگین سرخ» زندگی نامه داستانی سردار شهید مهندس محمود شهبازی فرمانده سپاه همدان و جانشین لشکر 27محمد رسول الله (ص) است که توسط حمید حسام نوشته شده است. کتاب حاوی خاطرات شهید از زبان خانواده و همرزمانش است. تمام شخصیت های این داستان ساخته ذهن نویسنده است. حوادث این داستان گوشه ای از فراز و نشیب های دفاع مقدس از آغازین روز جنگ تا هنگام آزادی خرمشهر است.
بر روی جلد کتاب، تصویری از محمد شهبازی فرمانده سپاه همدان در نبرد «الی بیت المقدس» و آزادسازی خرمشهر در سال 61 طراحی شده است. زندگی نامه داستانی «راز نگین سرخ» در شصت وچهار فصل با موضوع داستان های جنگ ایران و عراق به چاپ رسیده است.
کتاب راز نگین سرخ نوشتهی حمید حسام، زندگینامه سردار شهید محمود شهبازی، فرمانده سپاه همدان و جانشین لشکر 27 محمد رسول الله (ص) را روایت میکند.
در کتاب راز نگین سرخ، خاطرات شهید محمود شهبازی از زبان خانواده و همرزمانش بیان شده است. حوادث این داستان گوشهای از فراز و نشیبهای دفاع مقدس میباشد که از اولین روز جنگ تا هنگام آزادی خرمشهر را به تصویر میکشد.
محمود شهبازی در سال 1337 در اصفهان متولد شد. و در سال 1356 جهت ادامه تحصیل در رشته مهندسی صنایع به تهران رفت. او در دوران مبارزات انقلاب نقش مهمی داشت، در جریان بازگشت امام خمینی (ره) به عضویت کمیته حفاظت درآمد، پس از آن به عضویت سپاه درآمد و ضمن تحصیل در دانشگاه، در دفتر هماهنگی ستاد کل سپاه فعالیت کرد.
در دی ماه 1360 به همراه چند تن از پاسداران سپاه همدان راهی جبهههای جنوب شد و از آغاز تشکیل تیپ 27 محمد رسول الله (ص) در سمت قائم مقام فرماندهی تیپ خدمت کرد. شهبازی در سمت قائم مقام فرماندهی لشکر 27 محمد رسول الله در عملیات فتحالمبین شرکت کرد. وی سال 1361 در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.
در کتاب میخوانیم:
کف پاهایش از خون دَلَمه بسته بود. جای تاولها میسوخت، انگار پا برهنه روی خرده شیشه میدوید. قلبش میخواست از سینهاش بزند بیرون، اما وقتی میدید که بقیه هم به شوق رسیدن به کارون میدوند، او هم میدوید. فقط نمیخواست باور کند که صبح شده. خورشید داشت از روی کارون بلند میشد و از نخلستانها قد میکشید. لابد با روشن شدن هوا باقری گزارش منطقه را میبرد پیش آقا محسن و او هم میبرد پیش امام.
شبحِ خاکریز بلند لب جاده که مثل یک دیوار جاده را پشت خود پنهان کرده بود، به خاطرش آمد. غوغای فکر و اندیشه، خستگی راه و زخم پا را از یادش برده بود. گامهایش را بلندتر برداشت. بوی نخل سوخته و ماهی که به دماغش رسید گُل از گُلش وا شد. خودش را میان نخلستان حاشیۀ رود دید. از موی سر تا کف پایش غرق عرق شده بود؛ درست مثل بقیه. قایق را که دید ایستاد. زانوهایش شل شد و حس کرد که پاهایش به زمین میخ شده است.
سکاندار قایق را روشن کرد. با صدای موتور چند گراز از لابهلای نخلها بیرون زدند و رَم کردند و هر کدام به سمتی دویدند. گرازها که دور شدند، شهبازی صورتش را به سمت بقیه چرخاند و گفت: «سوار شین.
عیوضی زودتر از بقیه بلند شد. پشت کلهاش را خاراند و پرسید: حالا که رسیدیم اینجا بهتر نیست اون نمازی رو که در حال دویدن خوندیم دوباره بخونیم؟
شهبازی لبخندش را صمیمانهتر کرد و گفت: «نمازتون قبول... حالا تو قایق دعا کنید که برادر باقری نرفته باشه خدمت امام بجنبید.
همه سوار قایق شدند. سکاندار گاز قایق را گرفت به سمتی که قرص سوزان خورشید چشمها را میزد. امواج سفید آب هم مثل خون، سرخ شده بود و چشمهایی را که از خستگی و بیخوابی گُر گرفته بود، آزار میداد. فقط چشم عیوضی بود که با بالا و پایین شدن قایق، باز و بسته میشد. کمکم سرش چرخید روی شانۀ شالی. قایق که به ساحل دار خوین رسید چشم شهبازی به قیافۀ آشنای جیپ فرماندهی تیپ افتاد. نمیتوانست باور کند، باقری و متوسلیان را میدید. پشت سر هم چند پلک زد و با شتاب از قایق پرید روی نیزارهای لب ساحل.
عیوضی همچنان خر و پف میکرد. شالی با پنجۀ دستش محکم کوبید روی زانوی او و او مثل چوب راست شد.
راز نگین سرخ داستان مستند برگرفته از زندگی, رزم و شهادت سردار شهید محمود شهبازی فرمانده سپاه و جانشین لشکر 27 محمد رسول الله. حوادث این داستان گوشه ای از فراز و نشیب های دفاع مقدس از آغازین روز جنگ تا هنگام آزادی خرمشهر است, لذا همه حوادث واقعی اند; که نقش آفرینانش سرداران شهید لشکر انصار الحسین علیه السلام ـ استان همدان ـ و موسسین لشکر 27 محمد رسول الله صلی الله علیه و آله بوده اند. این کتاب به روایت سرلشکر شهید حاج حسین همدانی است و وجه تسمیه عنوان کتاب اینگونه است: « یک بار محمود شهبازی انگشتری به من هدیه کرد و من خاطره این انگشتر عقیق را برای حمید حسام تعریف کردم. آقای حسام گفت: شوژه خوبی برای نگارش یک داستان است و ان را دستمایه نوشتن رمان « راز نگین سرخ» کرد و محمود شهبازی ستاره راز نگین سرخ شد.
نماز را که خواندند,هر سه راه افتادند,احرام ها را کندند و دشداشه پوشیدند, سفید و بلند. از مکه زدن بیرون. متوسلیان رو به شهبازی کرد« حتما قبل از اینکه بیای مکه مرقد رسول خدا و ائمه بقیع رو زیارت کردی؟
شهبازی زیر لب صلوات فرستاد و سرش را پایین آورد.
متوسلیان گفت: «میریم زیارت جناب حمزه سید الشهداء.
شهبازی و همت سکوت کردند و به راه ا فتادند. باد گرم پوست سرها را می سوزاند; اما هر سه ترجیح می دادند پیاده بروند. برج ها یکی یکی پشت سرهم مقابل انها قد می کشیدند و کوه های سنگی از میان انها سبز می شدند.
از مکه زدند بیرون . سوار اتوبوس شدند و خود را رساندند به مدینه. احد از دور خودنمایی می کرد. هر سه کنار یک سایبان ولو شدند. شهبازی نگاهی به دیواره های تنگه احد انداخت. دو رشته کوه سیاه مثل میخ روی زمین ایستاده بودند و انگار نفس نفس میزد. گفت: « جالبه... توی این برهوت دو تا کوه مثل ارتفاعات غرب هست. »
متوسلیان به شوخی گفت:« باز که پر کشیدی و رفتی تنگه قراویز! » و به تسلی گفت: « اما تو و بچه ها تنگه رو رها نکردین... مگه نه؟»
و نگاه به سمت همت چرخاند. او هم میان دیواره ای سنگی احد غرق شده بود.
بیا پایین حاجی ... اینجا که نوسود و پاوه نیست!
_ چرا هست... خدا دست ما رو گرفته آورده اینجا تا بهمون نشون بده که احد زیاده. ما باید سرباز خوبی واسه پیامبر باشیم.
متوسلیان وقتی دید هردوی آنها جدی اند, خواست بیشتر سر به سر آنها بگذارد. شانه اش را بالا انداخت و قیافه جدی به خود گرفت: « شما دوتا اصفهانی یه جور حرف می زنین که انگار سرقفلی همه تنگه های دنیا رو به شما داده ن! »
صدای فریادی ساکتش کرد.
اشهد ان لا اله الا الله و ...
چهار پلیس عرب با باتوم بر سر و بدن کسی می زدند. انبوهی از حاجی ها دور آنها حلقه زده بودند و فقط نگاه می کردند. هر سه نفر به داخل جمع افتادند. متوسلیان پرسید چرا اون بیچاره و می زنن؟ »
زائری کف دستش را به احمد نشان داد و گفت: « اینقدر خاک از قبرستان احد برداشت, اونام زدنش. می گن این کار کفره.» و غرولند کرد« لعنتی های وهابی! »
خون در رگ های متوسلیان جوشید. فریاد زد ولش کنید نامردا!» و به سمت پلیسی که دست به گردن زائر گذاشته بود, دوید. شهبازی و همت هم معطل نکردند, پریدند وسط پلیس ها و فریاد الله اکبر سر دادند. گرد و خاک قبرستان احد را پر کرد. شهبازی دست به کمر پلیس انداخت و کلت او را برداشت. پلیس های سعودی به عربی فحش می دادند. شهبازی دستش را رو به آسمان برد و چند تیر هوایی شلیک کرد. هر چهار پلیس صف مردم را شکافتند و از گوشه قبرستان گریختند. متوسلیان فریاد زد: « مردم متفرق شین اونا الان برمی گردن.»
متوسلیان نگاهی به دست شهبازی انداخت. هنوز قبضه کلت محکم میان دست او بود و نگاهش به نقطه ای بود که پلیس ها گریخته بودند. گفت:« پیامبر حفاظت از تنگه رو به تو نسپرده که اینجوری واستادی اینجا! بریم.
مولف : حمید حسام
ناشر : انتشارات 27 بعثت