مشخصات کتاب عاشق داعشی من
نام : |
کتاب عاشق داعشی من |
داستان های عربی |
مولف ، نویسنده : |
هاجر عبدالصمد |
مترجم : |
مهدیه داودی |
انتشارات، نشر : |
کتابستان معرفت |
تعداد صفحات / سایز و مدل : |
292 / رقعی شومیز |
شابک : |
9786226837170 |
قیمت پشت جلد : |
160,000 تومان |
|
عاشق داعشی من اولین رمان هاجر عبدالصمد است. او در این رمان از جنایات داعش در قالب رمان عاشقانه، پرده برمیدارد.
کتاب عاشق داعشی من اثری است از هاجر عبدالصمد به ترجمه مهدیه داودی و چاپ انتشارات کتابستان. رمان حاضر روایتگر ماجرای زنی به نام لیلی است که به عقیده مترجم جنگ را از دریچه روابط انسانی مرور می کند؛ لیلی که در زندگی شخصی و حرفه ای خود با مشکلات و شکست های پی در پی مواجه شده است ناگهان با پیشنهاد سمیره برای پیوستن به گروهک داعش رو به رو می شود و با چیزهایی که از مها می شنود متقاعد می شود تا به این گروه بپیوندد. در ابتدا همه چیز جالب و محترمانه به نظر می آید، ظاهرا آن ها اهمیت و احترام بالایی برای لیلی و دیگر دخترها قائل اند، اما چیزهایی در پس پرده است که به تدریج خود را نشان می دهند، چیزهایی که نه تنها لیلی بلکه حتی خانواده او را تهدید می کنند و حتی ممکن است به قیمت جان آن ها تمام شود.
این داستان ر وایت دخترانی است که با سرخوردگی از ظلم و بیداد جامعه در دام اندیشههای مسموم داعشی گرفتار میشدند. زمانی دیر به حقیقت ماجرا پی میبردند. زمانی که در دست عدهای انساننمای وحشی گرفتار شده بودند.
لیلی در زندگیاش با مشکلات زیادی روبهرو است که سمیره، دوستش پیشنهاد پیوستن به داعش را میدهد، او با چیزهایی که میشنود متقاعد میشود که به این گروهک بپیوندد. اول کار همهچیز جالب و حتی محترمانه است اما در پس پرده این گروهک چیزهایی است که کمکم هویدا میشود حوادث تهدیدکنندهای که زندگی لیلی و خانوادهاش را هدف گرفته است.
هاجر عبدالصمد، نویسندهی مصری، متولد اکتبر ۱۹۸۹، فارغالتحصیل دانشکدهی حسابداری از دانشگاه المنصوره، چند سالی است که در عرصهی نویسندگی قلم میزند.
«عاشق داعشی من (حبیبی داعشی)» نخستین رمان اوست. قبل از نگارش این رمان، دو داستان کوتاه به نامهای «پیراهن بلند سفید» (فستان الابیض) و «مرد غریبه» (الرجل الغریب) در کتاب «الوان» ویژه داستان کوتاه عرب در ۲۰۱۵ از او چاپ شدهبود.
بخشی از کتاب عاشق داعشی من :
روز سفر رسید و دخترها سوار جیپ شدند و مصطفی تا فرودگاه بردشان. معلوم نبود درآخر چهچیزی منتظرشان باشد.
هواپیما در فرودگاه استانبول بهزمین نشست. دخترها هرچه امسلمان یادشان داده بود انجام دادند و کمکم به خانه امبلال رسیدند، او که معلوم بود منتظرشان بوده، به دخترها خوشآمد گفت، بعد بردشان به اتاق پذیرایی.
دو تا دختر دیگر هم آنجا نشسته بودند، امبلال گفت:
بفرمایین! این هاله و اون هم حیاه است. از تونس اومدن. باهم گپی بزنید تا من براتون چیزی آماده کنم، حتماً خیلی گرسنه هستین.
دخترها بعد اجازهای که امبلال صادر کرد، باهم آشنا شدند، فهمیدند حیاه مترجم زبان فرانسوی است، ولی هاله کارشناس مدیریت بازرگانی و البته بیکار!
لیلی گفت: شما چجوری از تونس تا اینجا اومدین؟
حیاه گفت: برادران داعشی برای ما توی لیبی ویزای کار جور کردند و ما اول رفتیم لیبی، چند روزی اونجا منتظر موندیم و بعدش با هواپیما اومدیم ترکیه. الآن هم که خونهٔ امبلالیم.
الان چند روزی میشه که اینجا منتظریم، بهمون گفتن یه نفر قراره از مصر بیاد و راهنما بشه و ما رو ببره سوریه.
دخترها دور میز غذاخوری نشستند. میز پر از خوراکیهای خوشمزهٔ ترکیهای بود. امبلال تا میتوانست کاری کرد به دخترها خوش بگذرد و به آنها گفت پسرش هم یکی از مردان داعش است و قرار است بیاید و آنها را به انطاکیه ببرد.
بعد از غذا، امبلال بهشان گفت به اتاقها بروند و استراحت کنند و تا زمان رفتن همانجا بمانند. دخترها هم گوش کردند، رفتند و خوابیدند تا برای سفری طولانی و سخت آماده شوند.
دم غروب، بلال آمد تا دخترها را ببرد. بلال قبل از خروج از خانه، بهشان گفت:
اگه کسی ازتون پرسید اینجا چهکار میکنید، فقط بگید گردشگرید و منهم راهنماتونام. دولت ترکیه این روزها خیلی سختگیر شده، ازتون میخوام خونسرد باشید، خیالتون راحت، من کارت راهنمای گردشگری دارم و میخوام شما رو به انطاکیه ببرم.
در بخشی دیگر از کتاب میخوانیم :
ابوسیاف وقتی داشت این ها را می گفت، حس شکارچیان پیروزی را داشت که صیدشان را به دام انداخته اند.
-عمر گفت: هنوز فرق اون رو با بقیه دخترها نمی فهمم!
ابوسیاف متعجب به عمر نگاه کرد و گفت:
-تا حالا ندیده بودم روی دختری این قدر حساس باشی! چرا روی اون کلید کردی؟!
عمر که سعی می کرد تابلو بازی اش را جبران کند گفت:
-حساس نیستم فقط کنجکاوم! اون هم مثل بقیه دخترها، ام سلمان سفارشش را کرده؟!
ابوسیاف از مخفی کاری همیشگی استفاده نکرد و گفت:
-سفارش ام سلمان ربطی به دختره نداره، به باباش مربوطه!
عمر قدری نگران شد و پرسید:
-مگه باباش کیه؟!
ابوسیاف جواب داد:
-یه تاجر سرشناس تو مصر، تاجر ماشین. شرکتش میلیون دلار می ارزه! نفوذ زیادی توی دم و دستگاه های اون جا داره، برای همین دخترش برای ما ارزش زیادی داره! اون گروگان خوبیه!
مولف : هاجر عبدالصمد
مترجم : مهدیه داودی
ناشر : انتشارات کتابستان معرفت