مشخصات کتاب عشق در برابر عشق
نام : |
کتاب عشق در برابر عشق |
داستان کوتاه از امام حسن مجتبی (ع) |
مولف ، نویسنده : |
امید کوره چی |
انتشارات، نشر : |
کتابستان معرفت |
تعداد صفحات / سایز و مدل : |
270 / رقعی شومیز |
شابک : |
9786009545056 |
قیمت پشت جلد : |
135,000 تومان |
قیمت با تخفیف : |
120,000 تومان |
|
کتاب "عشق در برابر عشق"به قلم (امیدکوره چی) به روایت زندگی پسری به اسم هرمز می پردازد،که با امام حسن مجتبی علیه السلام آشنا و وبه خدمت ایشان میرسد و مابقی قصه از زندگی او شکل می گیرد.
کتاب حاضر، داستانی با محوریت زندگی امام حسن مجتبی (ع) است که هرمز شخصیت خیالی داستان در روندی دراماتیک به حضور امام می رسد و داستان به پیش می رود ...
در بخشی از کتاب می خوانیم:
دو روزی بود که به اجبار توی کوفه ماندنی شده بود.دروازه های شهر بسته بود و نگهبان ها دربه در دنبال همدست های مردی بودند که شمشیر بر فرق علی کوبیده بود.در این دو روز هرمز هزار بار از خودش پرسید:آخر فرزند علی قضیه دیلمان و بردگی بهمن را از کجا می دانست!هیچ کس جز من خبر نداشت!
هرمز چندباری خواست برود و مرد را ببیند اما جلوی خانه آن قدر شلوغ بود که هربار فقط با حسرت به دیوارهای خانه نگاه کرد و بعد هم راهش را کشید و رفت.هربار وقتی صف دراز بیچارگان شهر را بر در خانه مرد دیده بود،از خودش مرسیده بود:واقعا این ها چه کسانی هستند؟هرجا حاکمی بمیرد همه مفلس ها و بیچارگان جشن می گیرند،اما چرا فقرای این شهر همه عزادارند!خدای این ها چه جور خدایی است؟خدایی که می گوید به فقرا کمک کن!گرسنه ها را سیر کن!
با اینکه هرمز از شوق دیدن ربیعه به مرز خفگی رسیده بود و می خواست کنار دروازه بخوابد،اما شب ها داخل مسجد می خوابید.نمی خواست کنار دروازه اتراق کند مبادا نگهبانی فکر کند که او هم همدست قاتل است و می خواهد هرجوری شده از مهلکه فرار کند.هرمز آن شب هم داخل مسجد خوابیده بود که ناگهان غوغایی برپا شد.مردم شهر دسته دسته مثل موروملخ ریختند داخل مسجد.هرمز گیج و گنگ از هجوم مردم خواست از مسجد بیرون برود اما جمعیت مثل سیل از درهای مسجد به داخل روان شدند و بعید بود شناگری بتواند در این جریان مخالف،راه به بیرون ببرد.به ناچار در گوشه ای بیتوته کرد و چشم های حیرانش را به اطراف دوخت.
در چشم به هم زدنی مسجد پر شد از جمعیت سوگواری که دسته دسته همه جا را پر کرده بودند؛درست مثل جزیره های بهم چسبیده .هرمز این تربیت عشیره نشینی عرب را خوب می شناخت که هرکس فقط با قبیله و عشیره خودش می نشیند برای همین خودش را قاتی هیچ دسته ای نکرد و کنار ستونی ایستاد که ناگهان دوباره مرد را دید.خودش بود،با قامتی بلند،چهره ای به روشنی ماه و اندامی ورزیده وارد مسجد شد و به سمت منبر رفت.همه مردم ساکت شدند.مرد ایستاد روی پله منبر و گفت:ای مردم در چنین شبی قرآن نازل شد و در چنین شبی عیسی بن مریم را به آسمان بردند و در چنین شبی یوشع بن نون کشته شدو در این شب پدرم امیرالمومنین علی از این جهان رحلت کرد.های های گریه های مردم بلند شد.مرد دوباره گفت:به خدا سوگند هیچ یک از اوصیابر پدرم علی در رفتن به بهشت پیشی نجسته اند و نه کسی پس از او تواند،و این گونه بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم او را در هر ماموریت جنگی که می فرستاد جبرئیل در سمت راست او و میکائیل در سمت چپ او می جنگیدند و هیچ درهم و دیناری پس خود به جای نگذارد جز هفتصد درهم نقره که از جیره بیت المال او زاید و اضافه آمده.
مردم همین طور های های می گریستند و بر سر و صورت می زدند.مرد سکوت کرد.اندوه روشنی به چهره اش دویده بود...و ناگهان مرد هم گریست.همه جمعیت با دین اشک مرد به گریه و ضجه اقتادند.بغض غریبی گلوی هرمز را گرفت،انگار غم دنیا نشسته بود به حلقش تا خفه اش کند و هرمز هم بی هوا به گریه افتاد و ناباورانه گریست.از روزی که خودش را شناخته بود این طور گریه نکرده بود،اما حالا نمی دانست چرا دلش این طور می لرزد و این اشک از کجا می آید!انگار آسمان هم گریه می کرد. (کتاب عشق در برابر عشق/صفحه ۱۸۴)
در بخشی دیگر از کتاب میخوانیم :
لرزش دست، ترسی به دلش ریخت. سعی کرد روی نشانه تمرکز کند اما ذهنش پر بود از خیالات درهموبرهمی که مثل ابرهای سرگردان، آسمان ذهنش را تاریک کرده بود. باید هر طور شده هدف را میزد. باید خودش، توانش، حیثیت قبیله و قوم و ادعای برتر بودنش را اثبات میکرد. حریفش قَدَر بود. حریفش در رزمآوری و بهخصوص تیراندازی هماورد نداشت. هر دو نفرشان ربیعه، دختر زیبای سعد بن وائل بزرگ قبیله ثقیف را خواستگاری کرده بودند. هر دو مردانی جنگاور بودند و بارها و بارها در نبردهای مختلف لیاقت خود را نشان داده بودند اما او یک ویژگی داشت که برتریاش بر رقیب را به رخ میکشید؛ اینکه او عرب بود و رقیبش ایرانی، ولی افسوس که دل ربیعه با هرمز بود. فکر رقیب ایرانی، لرزش دستش را بیشتر کرد، به خودش نهیب زد «دل ربیعه مهم نیست، مهم این است که من او را میخواهم.
بعد از چند بار خواستگاری بالاخره کار از حرف به عمل کشید. قرار شد هرکدام توانست برتریاش را در رزم و تیراندازی ثابت کند، برنده این ماجرا باشد و حالا ابننمیر در کشاکش مسابقه تازه شک کرده بود که این ترفند میبایست از سوی ربیعه به پدرش القا شده باشد؛ چه او از برتری رزمی هرمز اطمینان داشت. یاد لحظهای افتاد که با مطرحشدن کفایت جنگاوری، بیهوا عصبیّت قبیله و قومش تحریک شد و بدون درنگ پیشنهاد مسابقه را پذیرفت و جاهلانه خود را در دامی انداخت که از سوی معشوق پهنشده بود، معشوقی که دل در گرو عشق دیگری داشت و اکنون در لحظه حساس کمانکشی، این افکار همچون موریانههای سرخ، تنه پوسیده ارادهاش را میجویدند و او را از عاقبت این نبرد ابلهانه میترساندند.
مولف : امید کوره چی
ناشر انتشارات کتابستان معرفت