کتاب حاضر، سه مقاله منتشر نشده از حجتالاسلام و المسلمین محمدعلی جاودان است که به دلیل ارتباط عمیث مسائل و وحدت شیوه بررسی، در کنار یکدیگر قرار داده شده و در این کتاب چاپ شده است.
اطلاعات کتاب
نام کتاب : |
معلم درس محبت تفسیر داستان کربلا
|
نتایج و تاثیرات, عاشورا, امام حسین |
نويسنده ، مولف : |
آیت الله محمد علی جاودان |
گرداوري ، مترجم : |
موسسه ایمان ماندگار |
نشر ، ناشر ، انتشارات : |
مطیع |
تعداد صفحه / قطع و نوع جلد : |
195 صفحه / رقعی شومیز |
نوبت چاپ و سال چاپ : |
دوم 1396 |
قيمت پشت جلد کتاب ( تومان ) : |
10000 |
موضوع : |
نتایج و تاثیرات, عاشورا, امام حسین |
شابک : |
9786007107676 |
تگ ها : |
خرید اینترنتی کتاب معلم درس محبت, تفسیر داستان کربلا, استاد جاودان,موسسه ایمان ماندگار, استاد آیت الله جاودان کیست
|
|
درباره کتاب
کتاب معلم درس محبت تفسیر داستان کربلا
کتاب حاضر، سه مقاله منتشر نشده از حجتالاسلام و المسلمین محمدعلی جاودان است که به دلیل ارتباط عمیث مسائل و وحدت شیوه بررسی، در کنار یکدیگر قرار داده شده و در این کتاب چاپ شده است.
این کتاب بر اساس موضوع اصلی، به دو بخش «چرایی و آثار قیام امام حسین(علیهالسلام) و «چگونگی دوران امام حضرت سجاد و نحوهی مبارزهی ایشان» تقسیم شده است.
موضوع کتاب حاضر، پاسخ به چند پرسش اساسی دربارهی چرایی و نتایج قیام خونین حضرت اباعبدالله الحسین(علیهالسلام) و چرایی و چگونگی عملکرد امام سجاد(علیهالسلام) پس از نهضت عاشورا است.
در این اقر نه به سبک مقاتل و سیرهنگاران، اتفاقات و جزئیات قبل، حین و بعد از عاشورا با دقت و ظرافت بررسی شده و نه تلاشی برای نشان دادن یک سیر کامل تاریخی از ابتدای نهضت حسینی تا پایان دوره امامت حضرت زینالعابدین ارائه داده، بلکه گزارشی از ابتدای نهضت حسینی تا پایان دورهی امامت حضرت زینالعابدین ارائه داده، بلکه گزارشی از یک تتبع طاقتفرسا در میان آثار و منابع تاریخی متعدد در دوران حکومت امویان، برای رسیدن به یک شناخت و درک عمیق و صحیح از فضای حاکم بر جامعهی اسلامی آن روزگار است.
تعداد قابل توجهی از مطالبی که در این اثر نقل میشود، هیچ ارتباط مستقیم و احیانا غیر مستقیمی با قیام امام حسین ندارد، ولی منجر به شناسایی علل و عوامل پنهان و آشکار آن دوران میگردد که در فهم چرایی و چگونگی آن رفتارها از ائمهی آن عصر نقش بهسزایی دارد.
محقق فاضل این اثر، حضرت استاد شیخ محمدعلی جاودان است که سالها شاگردی علامه بزرگوار و محقق متتبع تاریخ، حضرت آیتالله سیدمرتضی عسکری، را در کارنامه خود دارد. وی با نگرشی کلان و توضیفی، جو حاکم بر جامعه و تلاشهای به نتیجه رسیدهیی بنی امیه را استخراج کرده و قیام حسینی را به صورت بیطرف و منصفانه داوری کرده است که آیا حرکت امام حسین اولا حرکتی مناسب با شرایط آن زمان بود یا نه؟ ثانیا آیا این حرکت به نتیجه رسید یا شکست خورد؟ و ثالثا سیر حضرت برای احیای اسلام و نجات جامعهی منحط آن روزگار چگونه توسط امام بعدی پیگیری شد و ادامه یافت؟
محتوای کلی این کتاب در 10 عنوان کلی به شرح ذیل منتشر شده است.
1. اشاره به جریان هدایت الهی و بازشناسی معنا و مفهوم ربوبیت خدای متعال؛ همچین برنامهی شیطانی طاغوتها در برابر این جریان الهی با ابزار جهالت و ضلالت
2. برشماری نمونههای متعددی از عناصر شیطانی جهالت و ضلالت که در تاریخ مربوط به عصر امویان ثبت وضبط شده است
3. بررسی آثار و نتایج قیام حسینی که شاهدی بر بیداری بعدی امت اسلامی و انفتاح باب رهایی از جهالت و ضلالت
4. اشاره به راهکار مصونساز دین پس از ختم نبوت.
5. بررسی خصوصیات دوران امامت امام سجاد(علیهالسلام) و مشکلات پیشروی آن حضرت
6. شمارش برخی جنایات و افسادهای گستردهی بنیامیه در راس حکومت اسلامی و در سراسر جامعهی مسلمین
7. اشاره به برخی مشکلات و موانع احیای دین در بازگشت جامعه به اسلام ناب
8. نقل طرحها و توطئههای چندگانهی معاویه در هدم اسلام ناب محمدی با توهین به پیامبر اعظم، تلاش برای تحریف قرآن، ایجاد و ترویج عقاید باطب مذهبی و دشمنی و برخورد کوبنده با اهلبیت(علیهمالسلام) و شیعیان ایشان
9. تجمیع نمونههای جزئی و موردی از افساد گستردهی حکومت با فرهنگسازی و ترویج مفاسد اقتصادی،شیوع بیبندوباری، ترویج زمینههای گناه و هوسرانی در سطح عمومی و ... برای بیارزش ساختن افراد اجتماع و تسهیل امر استعباد آنان
10. تبیین رووس اقدامات حیاتبخش امام علیبنالحسین(علیهما السلام) برای احیای جامعهی منحط و خود فروختهی آن عصر در قالب دعا و تضرع،اخبار از غیب، کرامت و بزرگواری در برابر مخالفان و دستگیری از بیچارگان و در راه ماندگان در سختترین شرایط و در برابر سفاکترین خلفای فاسد اموی و مروانی
زندگیمانه استاد جاودان :
این بنده در یک خانواده ی قدیمی و مذهبی تهرانی پای به عرصه ی وجود نهاده است . یک سند قدیمی در خانه ی ما موجود است، ودر آن یک دانگ[1] از خانه ی اجدادی ما - که محل تولد من نیز بوده - بعنوان ثلث برای روضه خوانی حضرت اباعبد الله الحسین- علیه الصلوة والسلام- معین شده است. صاحب ثلث پدر بزرگِ مادریِ جد اعلای من، مرحوم شیخ آقا بزرگ مجد الذاکرین می باشد که حاجی خداوردی بیک نام داشته وشکرآبی لقب دارد، ومی دانیم شکرآب از ییلاقات اطراف تهران است.
این خانه ملک حاجی خداوردی بیک بوده و ایشان بعنوان ثلث خودشان یک دانگ آنرا برای حضرت ابا عبدالله قرار داده اند، ونوادگان ایشان که مادر وخاله های جد اعلای من هستند، به محضر شرعی مجتهد مسلم شهر، آیت الله سید عبد الکریم لاهیجی[2]-رضوان الله علیه- رفته و سند در یافت کرده و مهر و امضا گرفته اند.
پس تا آنجا که می دانیم شش پشت قبل این بنده از طرف مادر،تهرانی بوده اند. البته پدر مرحومه ی والده، در اصل اصفهانی بوده که به شهر تهران مهاجرت کرده اند، ودر اینجا ازدواج کرده و به تجارت مشغول شده اند، و ایشان حاج محمد آقا معصومی (ره) نام داشته است؛ اما مادر والده ، مرضیه خانم نام داشته واز یک خانواده ی تهرانی و بسیار نجیب بوده است. از خانواده ی ایشان یعنی پدر و پدران بزرگ ایشان اطلاعی در دست این بنده نیست.
عموی پدر این بنده شیخ مصطفی مجد الذاکرین ازاهل فضل وقلم بوده و با خطی بسیار خوش چند کتاب از جمله شرح احوال خودش و یک سفر نامه ی کربلا و نسب نامه ای از خود بجای گذاشته است که اینک در دست نوادگان ایشان یا خویشان دورتر است، وهر چه ما مراجعه وپرس جو کرده ایم، نتیجه ای نداشته و نشانی از آن کتاب ها ندیده ایم.
پدرم تا آنجا که می دانم در تهران درس خوانده بود ، و از اساتید ایشان آیت الله شیخ محمد رضا تنکابنی ، آیت الله شاه آبادی و آیت الله مشکات را می شناسم ، و به جبر زمانه ی رضاخانی ، به دانشگاه الهیات آن زمانه رفته بودند ، و دانشنامه ی فراغت تحصیل ایشان موجود است . دو ورقه ی اجتهاد از آیت الله سید ابو الحسن اصفهانی ، آیت الله شیخ ضیاء الدین عراقی نیز در اسناد ایشان بجای مانده است.
پدربزرگ من آیت الله آقاشیخ مرتضی زاهد شاگردیِ آیات عظام سید عبد الکریم لاهیجی و شیخ فضل الله نوری کرده بودند ، و در نهایت پرهیز از دنیا و دوری از شهرت و هوی زندگی می کرده اند. از جمله یک دانگ و ربع از خانه ی پدرشان مرحوم مجد به ایشان رسیده بود، نه بر عرض و طول آن چیزی اضافه کرد ، و نه بنّائی و تعمیری در ارث پدری انجام داد، و نه حتی به دیوار اطاق زندگی یا پذیرائی آن، رنگ تازه ای زده بود. رنگ همان رنگ قدیم بود، و دیوار همان دیوار، و در و پنجره همان در و پنجره دوران پدرش.
یکبار فرموده بود: من در جوانی بهمراه پدر در منزل حاج امین الضرب- حاج محمد حسن- که از اعیان و تجار درجه ی اول کشور بود، و روضه ی هفتگی داشت شرکت می کردم، و باید منبر می رفتم؛ اما هر وقت از مجلس حاجی امین الضرب به خانه می آمدم از وضع بسیار ساده خانه ی خودمان ناراحت می شدم، و آنجا برایم دلگیر کننده بود. از خدای متعال درخواست کردم به این وضع خاتمه بدهد ، و راهی باز کند که بدون دلگیری پدرم، پای من از خانه ی امین الضرب بریده شود. این هفته وقتی قصد داشتم با پدر از خانه امین الضرب بیرون بیایم، او آهسته در گوش من گفت: هفته ی بعد شما به منزل ما نیائید. راحت شدم.
نمی دانم شاید پنج ساله بودم که مرا به یک مکتب خانه گذاشتند. محل مکتب خانه در همان کوچه کوچک منزل خودمان، دست راست در ماقبل آخر، قرار داشت، و معلم مکتب خانه یک خانم مسنی بنام خدیجه خانم بود. آنجا چه می کردند، و اگر عمه جزئی خوانده می شد یا درس دیگری بیاد ندارم. تنها خاطره ای که از این مکتب خانه بیاد دارم، مجمو عه ی بچه های خُردسالی هستند که برروی گلیم یا فرشی به دور خانم معلم نشسته بودند، و او به دیوار تکیه داده است.
مدتی بعد به کودکستانی در کوچه ی نقیب السادات- که کوچه ای دراز و باریک بود- باز در همان محله ی خودمان حمام گلشن فرستاده شدم. شاید یکسال در آنجا بودم ، و اولین تجربه ی کودکانه ی یک دوستی، با یک هم سن و سال در آن کودکستان برایم پیش آمد که این دوستی هنوز باقی است. دیگر چیزی از آن دوران بیاد ندارم.
طبق معمول آن زمان شش هفت ساله بودم که مرا به مدرسه ای نه چندان دور از منزل فرستادند. این مدرسه که سالها با نام و نشان باقی بود، به «شرف محمدی» مشهور بود، و در خیابان اسماعیل بزاز (مولوی کنونی) مابین چهار راه مولوی و میدان قیام، قرار داشت[3]. مدیر مدرسه که فکر می کنم محمد خان نام داشت مرد متین و مذهبی، چهارشانه و درشت اندام با محاسنی کاملا سفید بود ، و در سالی که ما در کلاس پنجم بودیم در حمام سکته کرد، و به رحمت خدای متعال رسید.
در سال اول یا دوم دبستان بودم که پدر بزرگم ازدنیا رفت. من تا آن روز تجربه ای از یک مرگ نداشتم. عصر روز جمعه بود. من پولی- مثلا ده شاهی- گرفته بودم تا یک خوراکی برای یک بازی کودکانه بخرم. همه چیز عادی و آرام بود. از حیاط اندرونی به حیاط بیرونی آمدم، و از جلوی اتاق پدر بزرگم عبور کردم. ایشان زیر کُرسی نشسته بود. دور کرسی هم پُر بود، و کسانی از دوستان برای دیدن ایشان که چند روزی مریض بود آمده بودند. من که به جلوی در رسیدم، پدر بزرگم پدرم را صدا زد که آقا عبدالحسین بیا سینه ام تنگی می کند، و پدرم را دیدم که از جا برخاسته و به سوی ایشان می رود. از جلوی در عبور کردم. حادثه ای که در حال وقوع بود درست نفهمیده بودم. بیرون رفته و برگشتم، پدر بزرگم را دیدم که بیرون از کرسی آورده شده و پاها رو به قبله است. سرش روی زانوی یکی از دوستان قرار داشت، و او در حال ریختن آب تربت در دهان ایشان بود. باز درست نمی دانستم که چه شده است؟! به اندرون رفتم؛ اما بعد چه شد نمیدانم. مدتی بعد باز به بیرونی آمدم. این بار دراتاق پدر بزرگ که ما بدون هیچ پسوند و پیشوندی به ایشان آقا می گفتیم کرسی جمع شده بود، و ایشان را در وسط اتاق خوابانیده و چادر شب کرسی را بر روی ایشان کشیده بودند. همه چیز تمام شده بود. تلخی آن روز را هنوز در ذائقه احساس می کنم. مدتی بعد ایشان بدست دوستان در همان اندرونی در بین حوض و باغچه بر روی یک تخت، شستشو داده شده و همان شبانه به مسجد جمعه منتقل گردید که صبح گاهان تشییع بشود که البته دو سه روز بعد به کربلا منتقل شده و در یکی از حجرات صحن مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام به خاک رحمت سپرده شد.
یادم می آید ظهرها در حیات مدرسه فرش می انداختند، و نماز جماعت بپا می کردند. یک روز هم من به امامت جماعت منصوب شدم. این جریان مربوط به زمان محمدخان بود، و بعد از ایشان کسی به مدیریت مدرسه آمد که از فرهنگیان جدید بود، با فـُکل و کراوات و ریشِ تراشیده. این أواخر معلم ها هم گاه بوی چپ می دادند. مدرسه شلوغ بود. در کلاسها سی تا چهل نفر حضور داشتند. معمولا هم خانواده هایشان فقیر بودند. البته در آن روزگاران فقر عمومی بود. در چنین شرایطی نه آموزش قوت می گیرد، و نه تربیت ممکن است. خیلی فداکاری و جانفشانی لازم است که بتوان کاری در تربیت و تعلیم انجام داد، و این مشکل هر روز آموزش و پرورش ماست تا خدا چه بخواهد.
در آن دوره من شاگرد دوم بودم ، و شاگرد اول معمولا آقای عباس فلسفی نواده ی آیت الله تنکابنی بود که خیلی درس می خواند. بعدها من شاگرد سوم شدم، و نفر دوم نوجوان آذربایجانی الاصل بود رسول نام که کمی درشت اندام؛ اما شیطان بود. فکر می کنم که این شاگرد سال ششم به مدرسه ی ما آمده بود. روزی مدیر کراواتی جدید به سر کلاس ما آمده و از شاگردان کلاس سوال می کرد: پدر شما چکاره است ؟ ممکن بود بعضی ها خجالت بکشند که شغل پدرشان را بگویند. من هم فکر می کردم که چه باید بگویم؟ یکی از همکلاسی ها قبل از من در سوال از شغل پدر گفت: پدر من مجتهد است، تکلیف من هم روشن شد. معلم ما که قبلا هم به اواشاره کرده بودم ، با خشم زیاد اما پنهان از این عمل مدیر اظهار ناراحتی کرد.
به هر شکل دوره ی دبستان با همه ی رنجهای آن پایان یافت. فکر می کنم برای بسیاری از بچه های آن دوران، مدرسه بالخصوص دبستان، دوران شادمانی و خوشی نبود.
در دوره ی متوسطه یعنی دوره ی دبیرستان، پدرم نام مرا در دبیرستان مرتضوی نوشت. آن زمان دوره ی دبستان شش سال، وهمچنین دوره ی دبیرستان شش سال بود. این دبیرستان در کوچه ای مشهور به کوچه ی ارامنه[4] نزدیک چهار راه و موازی خیابان مولوی قرار داشت. مدیر این دبیرستان با پدرم دوست بود، وحاج سید جوادی نام داشت. پسر عمویش نیز ناظم مدرسه بود، و او مدرسه را درست اداره می کرد. مدرسه خوب و منظم بود، و دبیران خوبی داشت . حسین حاج فرج نیز در همین کلاس بود. شاگرد اول کلاس ، نوجوانی بنام احمدی بود که قیافه و رفتارش نشان می داد ، استعداد زیادی دارد.
این بنده در دهه ی آخر شهریور با پدرم به مشهد مشرف شده بودم؛ البته رسم پدرم بود که در اواخر تابستان به ساحت قدس رضوی تشرف می یافت، و معمولا مرا بهمراه می برد. چون دبیرستان مرتضوی که از سلسله ی مدارس جامعه ی تعلیمات اسلامی بود در نیمه ی دوم شهریور شروع به کار می کرد، بنابراین من که اول مهر به مدرسه آمدم، پانزده روز از سایر بچه ها عقب تر بودم. بچه ها در این مدت حروف الفبای انگلیسی را آموخته بودند، و در ریاضیات و سایر درس هائی که بیشتر نیاز به معلم دارد، جلو بودند؛ بنابراین من عقب ماندم، و راهی برای جبران نبود. یازده دوازده سال بیشتر نداشتم کمرو بودم ، و کسی را هم نداشتم که از او کمک بخواهم . کوششی هم که خانواده کرد بجائی نرسید. یعنی این وسائل که امروز در اختیار است، کتاب های حل المسائل یا آموزشگاه هائی که بتوان درس را تقویت کرد، یا سی دی درسی و نوار و امثال اینها وجود نداشت. در نتیجه این عقب ماندگی برای من ماند. البته در سال سوم دبیرستان یک جمله ی تشویقی دبیر باعث شد که شاگرد اول بشوم. از سال دوم دبیرستان دو پسر عمو یعنی مدیر و ناظم از هم جدا شده و ناظم خود یک مدرسه باز کرده بود بنام دبیرستان دخترانه علوی که تا این سال های اخیر هم برقرار بود، و پسر عموی بزرگتر هم مدرسه مرتضوی را اداره می کرد، و این کار باعث شده بود که مدرسه افت تحصیلی داشته باشد.
راستی اگر کسی مسئولیت کاری را بعهده بگیرد، بویژه اگر کار، کار فرهنگی باشد، و پای فکر و عقیده و سرنوشت بچه های مردم در میان باشد، چگونه می تواند جوابگوی افت تحصیلی و یا بدتر از آن مشکلات اخلاقی آنها باشد؟ پیامبر-صلی الله علیه وآله- فرموده است: کلُکم راعٍ، وکلُکم مسئولٌ عن رعیّته
بگذریم.
ازسال چهارم به بعد به دبیرستان دارالفنون رفتم. لازم است بگویم در این سنین هم، جوان نیاز به همراهی و راهنمائی پدر و مادر دارد- البته اگر خود پدر و مادر این فهم و تجربه را دارا باشند- و هنوز تجربیات او برای تشخیص مدرسه ی بهتر و بسیاری از چیزها از سرنوشت آینده ی خودش ، کافی نیست ، و باید پدر و مادر او را کمک کنند. دار الفنون مدرسه ی مهمی بود، و دبیران با سواد و کار کشته در آن درس می دادند. در هر صورت آدم باید خودش درس بخواند. بیاد می آورم، در حیاط مدرسه که باغچه های بزرگ و وسیعی داشت، روزی بلبلی بر سر شاخه ای چهچه ای زد، و بر لب دبیر جدّی ریاضیات که سبیل سیاهی بر پشت آن قرار داشت لبخندی دیده شد که برای ما بسیار جالب و دلنشین بود، و این اولین لبخندی بود که در طول سال تحصیلی بر لب او دیده بودیم. یک خاطره ی دیگر نیز از این دوران بیاد دارم. دبیرِ فیزیکِ سال ششم دبیرستان، مرد بلند قامت و چهار شانه ای بود که در درس خودش بسیار با تجربه، و در رفتار با متانت و شخصیت بود. یکروز در درس فیزیک که بخشی از آن به مسئله ی موسیقی می پرداخت، تنها حداقلی از آن را عرضه کرد، و می گفت چون ماه رمضان است من نمی خواهم کاری در زمینه ی موسیقی انجام بدهم. ایشان می گفت: من دبیرستان را در زنجان دیده ام، و در درس فیزیک شاگرد مرحوم آقای روزبه[5] بوده ام.
تا آخر دوران دبیرستان در همین مدرسه بودم؛ اما بویژه سال آخر دبیرستان، مدرسه برای من مثل یک زندان شده بود. سر کلاس به انتظار پایان ساعت می نشستم. تا کلاس تمام می شد به حیاط مدرسه می رفتم، و دور حوض وسیع مدرسه قدم می زدم، و نمی توانستم با کسی مؤانست و صحبت بکنم ؛ لذا تا سال تحصیلی به پایان رسید مثل یک زندانی آزاد شده از آن فرار کردم، و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم. بعد از چندین سال که کسی را به دنبال اسناد و مدارک تحصیلی و کار نامه های خودم فرستادم، گفتند همه را سوزانیده اند!!
بیشتر از شانزده سال داشتم که با رفقای هم سن به مسجد محل رفتیم. مسجد کوچکی بود که مردان بزرگی در آن امامت کرده بودند. از جمله آیت الله حاج سید احمد لواسانی(ره). در آن وقت که ما به آن مسجد رفتیم، حاج آقای سعادت رحمة الله علیه در آن نماز می خواندند، و مسجد هنوز چندان رونقی نداشت. البته رفته رفته ایشان شناخته شده و مردم جمع شدند. ایشان هم مرد خوبی بود، و هم فاضل بود. در این دوران دوستی پیدا کردم[6] که مرا به مساجد مهم تهران راهنمائی کرد: اول مسجد چهارسوق بزرگ، در بازار تهران، به امامت آیت الله سید محمد حسین درکه ای که مردی مهربان و مردمدار و متعبد[7] بود. دوم مسجد امین الدوله به امامت آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حق شناس- رضوان الله علیه- سوم مسجد سیدالشهداء در خیابان گوته. در طول زمان مساجد دیگری را نیز یافتم که در همه ی آن ها علماء أخیار نماز میخواندند.
مسجد امین الدوله
مدتی به یک مسجد می رفتم، و مدتی بعد به جای دیگری می رفتم. همین طور در گردش بودم. سرانجام حوصله ام را از دست دادم. از خدای متعال در دل درخواست داشتم که به جائی که رضای اوست موفق شوم. برنامه ی دبیرستانها به ناگاه تغییر یافت. صبح چهار ساعت درس بود، و از ساعت هشت شروع و ساعت دوازده ختم می شد. بعدازظهر هم کلاس ها ساعت دو شروع می شد؛ بنابرین من دیگر نمی توانستم وقت زیادی در مسجد و نماز ظهر و عصر بگذرانم؛ لذا مجبور شدم که به مسجد امین الدوله رفته و نماز ظهر وعصر را در آنجا بجای آورم که به منزل نزدیک تر بوده و وقت کمتری می گرفت. بعدا احساس کردم که دعای من که در آن هیچ غرضی نبوده مستجاب شده است. من در مسجد آیت الله حق شناس ماندگار شدم.
یکی دیگراز نقاط عطف زندگی من درکلاس پنجم دبیرستان اتفاق افتاد. با سنی بیشتر از هفده سال که با حاج احمد شهامت پور آشنائی یافتم، و بهانه ی این آشنائی این بود که من از پدرم خواسته بودم که می خواهم قرآن یاد بگیرم. ایشان هم به حاج احمد آقا- که دیگر بعد ها ما به او حاج احمد زرگر می گفتیم- مراجعه کرده و قرار شده بود، من نزد ایشان قرآن را بیاموزم؛ به در مغازه ی ایشان رفته و گفتم می خواهم در عرض یک ماه قرائت قرآن را بیاموزم . با روشهای جدید این سرعت، ممکن است؛ اما در گذشته کمتر مقدور بود. لذا ایشان لبخندی زده و مرا به درس شب ها در مدرسه ی حجت الاسلام والمسلمین حاج آقای مجتهدی (ره) دعوت کرد. در آن وقت نه با درس های طلبگی و نه با مدرسه ی مجتهدی آشنا نبودم. شب به آن مسجد رفتم. خود حاج آقا در کنار محراب بساط درس پهن کرده بود. ما هم که چند جوان بودیم - که تنها یک تن از آن ها را به یاد می آورم- در گوشه ی جنوب شرقی. حاج احمد آقا، اول مسئله می گفت بعد یک حدیث می خواند ، و از ما می خواست که بنویسیم. بعد درس می داد. حدیث شب اول که هنوز آن را بیاد دارم این بود: مَن قارفَ ذنباً فقَد فارَقَه عَقلٌ و لایَعود إلیه أبداً.[8]
آن درس و آن شبها و آن محیط برای من و در ذهنیت آن روز من پر از پاکی و قداست بود؛ البته فکر می کنم که هم من بی غلّ و غرض بودم ، و هم آن محیط پاک و بی غلّ و غش بود. وقتی به درس حاضر می شدم ، و در آن گوشه می نشستیم گوئی به محیطی ورای جاهای دیگرآمده ام، و همه چیز پاک و روحانی بود. صرف میر را در این شب ها می خواندیم، و هر شب استاد تکلیف صرف کردن در یک فعل خاص در یکی از ابواب را می داد، و فردا شب دستور صرف مجهول آن را، و بدین ترتیب من با صرف آشنا شدم ؛ اما این درس بیشتر از معمول طولانی شد، و لازم نبود این مقدار طول بکشد. از خصوصیات دیگر چیزی به یاد ندارم، و خصوصیات زمانی یادم نیست. شاید در تابستان همان سال بود یکی از طلبه های همین مدرسه که به قم رفته و لباس روحانی به تن داشت در ایام تعطیل که به تهران آمده بود درس ما را ادامه داد. این معلم آقای سید حسین حسینی بود که خوش قیافه و خوش سر و لباس و خیلی خوش برخورد بود، و من نمی دانم که در آن روزها ایشان را چه مقدار می شناختم، و در هر صورت معلم خوبی بود ؛ البته بعدها با یکدیگر از نزدیک دوست شدیم. در آن دوره ی درسی چون تابستان و هوا گرم بود، مجلس درس در صحن حیاط مدرسه تشکیل شده بود. کنار حوض درخت تبریزی بلندی قرار داشت که در زیر آن درس ما بر قرار می شد. در ادامه ی این درس بعدها هدایه خواندیم. استاد ما جوان خوش اخلاق و پاکی بود بنام محسن زندیه(ره) که بعدها برای ادامه ی تحصیل به نجف رفت، و آنجا در شط فرات غرق شد، و برای ما مدت ها مایه ی غم و غصه بجای گذاشت. در دورانی که در شبستان در گوشه ی جنوب شرقی درس می خواندیم کمی پشت سر ما یک درس مغنی برقرار بود یک شاگرد آن را بعدها شناختیم، و او همان معلم هدایه ما بود. استاد این درس حضرت حجت الاسلام حاج آقای اوسطی حفظه الله از فضلای حوزه بودند که سال ها صدای زنگدار ایشان در گوشم باقی مانده بود. آن روزها و آن ساعات، روزها و ساعات خاطره انگیزی بودند که دیگر در زندگی من تکرار نشده است. آن زمان من برای نماز جماعت در مسجد امین الدوله به خدمت آیت الله حق شناس(ره) مشرف می شدم.
مدرسه ی مجتهدی
گفته بودم که از دبیرستان چگونه بیرون آمدم، اول تابستان بود. بلا فاصله به مدرسه حاج آقای مجتهدی رفتم. حال چرا به آنجا؟ برای این که مدت ها یعنی از همان سال پنجم دبیرستان، شب ها به این مدرسه آمده و درس خوانده بودم. ورود من به مدرسه ی طلبگی ورود به یک بهشت واقعی بود، وهیچ وقت دیگر این حالت بهشت گونه را به این مقدار احساس نکرده ام، و نظیر آن را در زیارت حضرت امام ثامن و ضامن و زیارت حضرت معصومه سلام الله علیهما تجربه دارم. در مدرسه به جستجوی استاد برآمدم، و فکر می کنم آن وقت این کار مسئولی نداشت. اولین درس، درس عوامل ملا محسن بود. آقای آسان گو برای ما عوامل را درس داد که کتاب نحوی کوچک اما خوبی بود. و چون هدایه را خوانده بودیم، بعد از آن به درس صمدیه پرداختیم که الآن نمیدانم چه کسی معلم ما بود، و احتمال می دهم در خدمت حضرت آیت الله آقای موسوی تهرانی-دامت برکاته- درس خوانده شده باشد. در درس سیوطی استاد اول ما حضرت آقای حاج شیخ محمد بهاری و بعد از ایشان حاج شیخ محمد آقای کریمی بودند؛ البته بعدها بخشی از سیوطی را هم در محضر استاد موسوی تهرانی خواندم.
قدرت تدریس و تفهیم ایشان در همه ی درس هائی که خدمت ایشان بودم کم نظیر بود. حجت الاسلام حاج آقای مجتهدی یک درس عمومی داشت که همه باید در آن شرکت کنند. ما ابتدا بدوره ی درس شرح تصریف ایشان رسیدیم که شرح خوبی بود از تفتازانی، بر کتاب تصریف که جزء دروس رسمی حوزه است. بعد از اتمام کتاب، ایشان به درس شرح نظـّام پرداخت که کتاب درجه ی اول در علم صرف است، و در زمان های قدیم جزء کتاب های درسی رسمی بود.
بعدها به دلایلی من از مدرسه ی مجتهدی بیرون آمدم. بیرون آمدن از مدرسه ی مجتهدی مشکلاتی داشت. از جمله مشکل استاد بود. البته در همین دوران آیت الله حق شناس از حاج آقای موسوی خواستند که برای ما درس حاشیه ملا عبدالله بگویند؛ لذا درس حاشیه را در محضر ایشان تلمّذ[9] کردیم. ازاین درس من شروع کردم که آن چه می خوانم بنویسم، وهمه ی درس را شب ها می نوشتم. البته مباحثه هم می کردیم. هم مباحثه های ما دو نفر بودند: حاج آقای کاشفی حفظه الله و آقای دلال زاده که بعدها به بازار رفت. بعد از حاشیه در خدمت ایشان شرح شمسیه را درس گرفتیم ، و در کنار آن ها مغنی و مطوّل را هم به معلمی هم ایشان- اولی در مسجد باب الحق[10] و دومی در مدرسه ی مجتهدی- خواندیم. استاد آقای موسوی حاشیه را مکرر و مغنی را چند بار، و مختصر را هم چند بار؛ اما مطوّل را اولین بار بود که درس می گفتند. من در این درس ها از حیث تسلط ایشان بر کتاب درسی و باز کردن مطالب، هیچ فرقی احساس نمی کردم. فقط این را از خود ایشان شنیدم که درمشکلات کتاب شرح شمسیه از استاد کم نظیر مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج سید هاشم حسینی رضوان الله علیه - که استاد در معقول و بسیار کم نظیر در تفسیر قرآن و معارف اهل البیت بود- استفاده می کنند. در درس شمسیه و مطول ما مرحوم آقای ذهنی(ره) هم شرکت می کرد. در آن زمان هم کمی برجستگی نشان می داد. آنطور که شنیدم ایشان همیشه درس خیلی خوب خوانده بود. البته بعدها به حوزه ی قم رفته شهرت یافت، و استاد خوب درس های حوزوی شد، و کتاب های فراوان در شرح و توضیح کتاب های درسی حوزه نوشت؛ اما متاسفانه زود از دنیا رفت- رحمةُ الله علیه رحمةً واسعة- بعد به درس شرح لمعة مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ ابوالقاسم تنکابنی[11]- رضوان الله علیه- رفتیم که مدرّسی خوب و بسیار با حیا و ادب و انسانیت بود. ایشان درس را بسیار سریع می گفت؛ اما در عین حال درسی بسیار خوب و پر بار بود. گاهی از لمعه های چاپ عبدالرحیم نزدیک به دو صفحه درس می دادند که تقریبا سه درس این زمان است. تنها عیب این درس این بود که ایشان هیچ وقت تمام کتاب را درس نمی گفت، و همیشه درس را از مبحث قضا و شهادات شروع می کرد، و معتقد بود: قسمت های قبلی چندان علمیت ندارد. بعدها ما از ایشان در خواست درس مکاسب کردیم، فرمودند: من این درس را ده دقیقه بعد از نماز صبح مطالعه می کنم، و راحت است؛ اما مکاسب زحمت دارد. درس لمعه درست ساعت هشت شروع می شد. ما بلا فاصله درس را مباحثه می کردیم، و بعد به درس معالم در مدرسه ی مروی می رفتیم. چند نفر خانم که هیچ وقت ما آنها را ندیده ونشناختیم، در پشت پرده در درس لمعه شرکت می کردند، و در مباحثه ی ما هم می نشستند، و ما بخاطر حرمت آنها ناگزیر در خواندن کلمات متن وشرح مراعات لازم را می کردیم. این بنده بعضی از نکات و کلمات و جمله ها را نمی خواندم، یا می خواندم و ترجمه نمی کردم؛ چون فکر می کردم که حفظ حرمت و حیا از همه چیز ألزم است.
درس معالم را ما خدمت آیت الله امامی کاشانی-دامت برکاته- خواندیم. مرحوم آیت الله حق شناس- چون در قم بر ایشان حق استادی داشتند- از ایشان خواسته بودند که برای ما این درس را بگویند. نحوه ی تدریس ایشان بسیار خوب بود. فردای درس همه ی درس گذشته را سوال می کردند، و شاگردان باید بر تمام درس مسلط باشند، تا بتوانند بخوبی آن را پاسخ بدهند. ایشان در مدرسه ی مروی با آیات مهدوی کنی و رضی الدین شیرازی مباحثه ی کمپانی داشتند. نیم ساعتی از بحث بیرون می آمدند تا به ما درس بدهند. متأسفانه این درس تا پایان کتاب ادامه نیافت، و ناگزیر ما تتمه ی کتاب را در جای دیگری خواندیم. از جمله در یک تابستان به منزل شهید آیت الله سید محمد رضا سعیدی-رضوان الله علیه- می رفتیم، وادامه ی درس معالم را از حضور ایشان استفاده می کردیم. آن مقدار که از لمعه باقی مانده بود، بخشی را نزد آقای حاج سید هاشم حسینی-رضوان الله علیه- و بخشی در نزد آقای حاج سید رسول موسوی و بخشی را در نزد حاج سید احمد نجفی-دامت برکاتهما- تلمّذ کردم. البته باز هم کمی ماند، و اگر درسی را به وقت آن نخواندی جبران آن در آینده مشکل است، و بطور اغلب از دست می رود.
ملاقات سر نوشت ساز
در درس لمعه ی حجت الاسلام حاج سید احمد نجفی دامت برکاته، یک روز ایشان به من فرمودند: فردا که پنج شنبه است، ساعت هشت ونیم به منزل ما بیا. رفتم. ایشان از منزلشان که در اوائل خیابان غیاثی آن وقت بود، بیرون آمدند، و با هم خیابان شهباز(هفده شهریور کنونی) را بسوی شمال پیمودیم. در سر میدان شهدای امروز به دست چپ پیچیدیم. در داخل خیابان فرعی دوم، دست راست به خانه ای وارد شدیم که دارای حیاط بزرگی بود ، و از پله ها بالا رفتیم. در یک اطاق بزرگ مجموعه ای از آقایان علماء نشسته بودند، و پیرمرد عالمی در گوشه ی صدر مجلس جلوس داشت، ودرس می فرمود: استاد علامه سید مرتضی عسکری. فکر می کنم در همان جلسه بود که من احساس کردم گمشده ای داشته ام که خود بدان توجه نکرده بوده ام، و اکنون بدون هیچ سعی و کوشش آنرا یافته ام. بنظرم ایشان آن روزها احادیث عائشه را بررسی می کرد که ستون فقرات مذهب خلفاء را تشکیل می دهد.البته قبلا ایشان را اجمالا می شناختم، و شرحی از احوال و فعالیت های ایشان را در سالنامه های مکتب تشیع خوانده بودم.
آن مجلس و درس را در حد مقدور ترک نکردم، و معارفی که از ایشان می آموختم، اسلام و تشیعی را که ایشان می شناخت، و درس می داد اسلام و تشیعی کاملا معقول بوده و همه چیزش بر پایه ی دلیلِ استوار قرار داشت، و قابل عرضه ی در عالم بود، و در آن، نه جشن نُهم ربیع بود، و نه قمه زنی جزء اصول دین قرار داشت، و من همیشه از این نعمت شکرگزار هستم. تا آخر عمر مبارک علامه همیشه با ایشان همراه بودم. ایشان حقی بر من یافته است که در آن امکان تقدیر و تشکر وجود ندارد. شاید تا مدت ها هر روز پنج شنبه که از مجلس درس بیرون می آمدم دنیا در نظرم رنگ تازه ای یافته بود، و به حقایقی در اسلام و تاریخ آن دست یافته بودم که در تصورم نمی گنجید. ، و لازم بذکر می دانم حوادثی که در این اواخر برای ایشان پیش آوردند ریشه ای جز در دست وسواس خنّاس نداشت.
تجدّد نا خواسته
اینجا باید یک مسئله ی مهمی طرح بکنم که آن را در تعلیم و تربیت لازم می دانم ، و آن این کهمن در سال دوم طلبگی بودم کسی که ظاهراً دوست بود، مجموعه ای از کتاب های دینی و مذهبی برای من به هدیه آورد ؛ البته از نظر مالی قیمتی نداشت؛ اما مجموعه ای از درس های اسلام شناسی از کسی بود که اسلام شناسی نخوانده بود، و حتی شاید صرف ونحو عربی هم نمی دانست؛ بنابراین می توانست مشکل فکری و عقیدتی ایجاد کند. این را هم بگویم که اطلاعات بعدی نشان می داد بخش هائی از روشنفکری مسلمان آن روزگاران ایران- بواسطه یا بی واسطه –که پدر یا پدر بزرگ روشنفکران امروزند، شاگردی شریعت سنگلجی کرده و بوی وهابیت گرفته بودند، و این خود می توانست یک انحراف جدی باشد؛ بنابراین تجدد یک مسئله بود، و گرایشات وهابیت مشکل دوم که می توانست مرا در گیر کند.
البته اگر کسی استاد خبیر دیده و تحصیلات کافی داشته باشد، این گونه جریانات و این گونه آدم ها برای او مشکلی بوجود نمی آورد؛ اما در سال دوم دروس حوزوی، یک طلبه چقدر از اطلاعات لازم را کسب کرده است؟[12] تشرف به محضر علامه ی عسکری –رضوان الله علیه- و استفاده از درس ها و معاشرت با ایشان، مرا از این مشکلات نجات داد. شما نمی دانید استاد خبیر در معارف، بلکه در هر قدم زندگی چه آثار و برکاتی دارد. جزاه الله عن الاسلام و اهله خیرالجزاء
البته در این دوران یک مشکل بزرگتری پیش آمد، و آن مطرح شدن دکتر شریعتی در جامعه ی شیعی ایران بود. هر کس به دین و اسلام علاقمند بود از خدا می خواست که مرکزی برای جذب جوانان، به دین و خدا وجود داشته باشد. حسینیه ی ارشاد برای انجام چنین وظیفه ای تاسیس شده بود. برای ما که تا اندازه ای اهل کتاب خواندن بودیم، اولین بار در کتاب «محمد خاتم پیامبران» که جزء اولین نشریات آن مرکز بود با چند اسم تازه آشنا شدیم، از جمله دکتر سید جعفر شهیدی و دکترعلی شریعتی و... قلم وادبیات در نوشته های شریعتی ممتاز بود، و می توانست گروه های زیادی را به خود جلب کند. در این نوشته ها هم سبک و هم مطالب گاهی خیلی نو و جالب بود، این ها همه بود. جاذبه زیاد بود، و جوان مغلوب جاذبه ها؛ اما در عین حال این جا و آن جای این نوشته ها که ممکن بود هر جوانی را مسحور کند مشکلاتی بنظر می رسید.
اولین بار از یکی از دوستان پدرم که از علمای عراق بود، اعتراضات علمای حوزه های عراق را نسبت به پاره ای از مقالات کتاب «محمد خاتم پیامبران» شنیدم. که متاسفانه در نظر من چندان وقعی نیافت. بعدها در جلسات استاد علامه صحبت هائی در میان می آمد، و نظرات ایشان مورد بررسی و نقد قرار می گرفت که باز آن ها هم مرا قانع نمی ساخت. فکر می کردم مشکل آن قدر که این آقایان می گویند مهم نیست. فکر می کنم این عکس العمل من بخاطر این بود که کتاب های زیادی از دکتر شریعتی نخوانده بودم. تابستان بود، و به زیارت مشهد امام رئوف-علیه الصلوة والسلام- رفته بودم. در آن جا اولین بار کتاب تشیع علوی را مطالعه کردم. نوشته های این کتاب مرا زیر و رو کرد. حملات بی رحمانه ی شریعتی به روحانیت تشیع را اولین بار در این کتاب دیدم. خیلی دلگیر و خشمگین شدم[13]. این هجوم قابل تحمل و اغماض نبود. همیشه این سوال وجود دارد که آیا این حملات بی امان و همیشگی می توانست توجیهی داشته باشد!؟ شما اگر کتاب انتظار و جزوه ی حسن و محبوبه را خوانده باشید، کاملا به من حق می دهید.
ادامه ی درس ها
به دروس حوزوی برگردیم. بعداً به خواهش آیت الله حق شناس، آقای حاج سید هاشم حسینی(ره) برای ما درس قوانین فرمودند. قوانین را خدمت ایشان عصرها می خواندیم، و مباحثه می کردیم. زمان آن را یادم نیست؛ اما بخشی از شرح منظومه و مقداری از خلاصةالحساب شیخ بهائی را نیز از ایشان به درس آموختیم، و چون نسخه های موجود خلاصة الحساب مغلوط بود، ایشان پیشنهاد فرمود که بجای آن شرح چغمینی بخوانیم که متاسفانه این کتاب بدست نیامد، و درس تعطیل شد.
در مکاسب به درس آیت الله سید محمد تقی اراکی(ره) رفتیم که از مدرسین قدیم تهران بودند، و از ایشان مکاسب محرمه و بیع را درس گرفتیم. رسائل را در خدمت آیت الله سید حسن مصطفوی دامت برکاته و مرحوم آیت الله شیخ محمد رضا ترابی خراسانی-رحمة الله علیه- خواندم. در مکاسب همدرس زیاد داشتم؛ اما در درس رسائل با حجت الاسلام حاج شیخ محمد قانع حفظه الله هم مباحثه بودم. البته در مقداری از این درس مرحوم شهید شیخ محمود غفاری-رضوان الله علیه- هم همراه بود که بعد به قم رفت، و ترقی جدی کرد. تعادل و تراجیح رسائل را خواهش کرده و از محضر آیت الله حاج شیخ مجتبی تهرانی مدظله استفاده نمودیم. در درس کفایه ابتدا به درس آیت الله شیخ محمد تقی شریعتمداری-دامت برکاته- رفتیم. یکبار دیگر هم کفایه را از اول از درس آیت الله حق شناس استفاده کردیم. این درس بسیار خوبتر و قوی تر از درس قبل بود.درس در ابتدا در خانه ی ایشان نزدیک میدان قیام بود، و بعد به مدرسه شهید بهشتی، یعنی سپهسالار قدیم منتقل شد، وعمومیت یافت. ادامه ی درس کفایه را از دیگر بزرگان از جمله آقایان حجج و آیات ایمانی و اصطهباناتی و ترابی آموختیم.
برای فقه استدلالی ابتدا به درس آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی مُد ظلّه رفتم. ایشان در آن وقت سه درس می فرمود. اول خارج اصول و بعد فلسفه در شرح منظومه، و بالاخره هم فقه: در ابتدای ورود این بنده، درس فقه ایشان بحث طهارت از فقه بود[14]، بیان ایشان بسیار خوب بود، وروی درس فکر می کردند، و فقه ایشان مبتنی بر نظرات حضرت امام وآیت الله حکیم در مستمسک و آیت الله خوئی رضوان الله علیهم و... بود. ایشان مدتی اصول را بر اساس کتاب رسائل امام(ره) درس می دادند که یک دوره ی کامل استصحاب بود، و با پایان یافتن آن به خارج کفایه پرداختند. مدتی هم به درس فقه مرحوم آیت الله خوانساری رفتیم. بخشی از خارج مکاسب را در مدرسه ی شهید بهشتی در خدمت آیت الله حق شناس درس گرفتیم. در مدرسه ی مروی به درس فقه زکات مرحوم آیت الله ترابی(ره) و اصول خارج آیت الله میرزا باقر آشتیانی رضوان الله علیه حاضر شدم.[15] تولیت مدرسه ی مروی دردست ایشان قرار داشت، واین از پدران به ایشان به ارث رسیده بود.[16] یادم هست گاهی ایشان یادداشت های درس های میرزای نائینی و دیگر اساتید خود را بهمراه می آورد که در کتابچه های چهل برگی بسیار منظم و با خط خوش نوشته شده بود. آقای آشتیانی انسانی پاکیزه سرشت و منظم و بسیار مقید به آداب بود. بعد از درسهای مقدماتی همراه پدر به نجف مشرف شده و از اساتید بزرگ آن سامان: آیات نائینی و عراقی و اصفهانی-رضوان الله علیهم- استفاده کرده بود.
طرح رضاخانی برای حوزه ی نجف
یک وقت می فرمودند: آن زمان که ما در نجف درس می خواندیم، یک شاهزاده ی قاجاری سفیر ایران در عراق بود. نامش را گفتند که من به یاد ندارم. در همان دوران جریان قتل فرزند مرحوم آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی اتفاق افتاده بود. هنگامی به چهله رسید، رضاخان که آن وقت شاه شده بود برای سفیر یک عصای مرصّع فرستاده بود که سفیر به محضر ایشان بیاورد، و از طرف شاه از ایشان درخواست کند که از عزا بیرون بیایند. مجلسی که سفیر در آن باید به محضر آقا برسد، در باغی در شهر کوفه کنار شط قرار داده بودند. محل ملاقات در اطاق های طبقه ی دوم قرار گرفته بود که اطاق تو در تو واقع شده بود. من و پدرم در اطاق سوم بودیم. سفیر نیز در کنار ما نشسته بود . او ما را می شناخت. عمویم میرزا مصطفی آشتیانی[17] که شناخته ی اعیان و اشراف بود، سفارش ما را کرده بود. بعد از مدتی صدای صلوات مردم که در باغ و بیرون آن اجتماع کرده بودند، خبر از ورود آیت الله اصفهانی داد. صدا رفته رفته بیشتر و نزدیکتر می شد. من لرزش دست سفیر را می دیدم. سرانجام سید به اطاق ما رسید. همه برخاستند، و ایشان در صدر اطاق جلوس فرمود. در اینجا باید سفیر بر می خواست، و ماموریت خود را انجام می داد. به هر صورت از جای خود بلند شده و در حالی که عصای مرصع را به دست داشت به نزدیک مرحوم آیت الله اصفهانی رفته و آن را به محضر ایشان تقدیم کرد، سید عصا را برداشت، و نگاهی کرد، و به زمین گذاشت. سفیر عقب آمده و در برابر ایشان ایستاد، و در حالی که سعی می کرد که حرمت شاه را حفظ کند، و می خواست احترام مقام مرجعیت را هم کاملا نگه دارد، به سخن پرداخت. مثلا می گفت: اعلیحضرت امر فرمودند که به محضر شما عرض کنم. بدین شکل تسلیت رضا خان را رسانید، و درخواست از عزا بیرون آمدن را عرضه کرد. در پایان گفت: اعلیحضرت امر فرمودند: هر فرمایشی دارید بفرمائید تا به مرحله ی اجراء در بیاید. بعد گفت: شما تعداد طلبه ها و اساتید و درجات آن هارا مشخص بفرمائید، تا دولت ایران همه ی شهریه ها را بپردازد، و همه ی نیاز های حوزه را برطرف کند. در تمام مدت سخنان سفیر، آیت الله اصفهانی سر به زیر انداخته وآن را بخوبی گوش می کرد. پس از پایان صحبت او سر برداشت، و فرمود: تمام زندگی طلاب را ما اداره نمی کنیم. این ها هرکدام در وطن و ولایت خودشان علقه ای دارند. زمینی ، آبی، ملکی، پدری ومادری، وکار ما تنها کمک خرجی برای آن ها است[18]. شما مرز را باز کنید، تا آن چه باید از ایران برای این آقایان کمک برسد، برسد، مشکلات برطرف می شود، و این چیزی درست مخالف سیاست دولت رضاخان بود. در آن روز مرحوم آقای آشتیانی فرمود: حتی در زمان ما از جانب حسن البکر رئیس جمهور بعثی عراق، نظیر چنین پیغامی برای آقای خوئی فرستاده شده بود. فاعتبروا یا اولی الابصار.
مولف : استاد محمد علی جاودان
ناشر : انتشارات مطیع