مشخصات کتاب طوبای محبت جلد 7 هفتم
نام : |
کتاب طوبای محبت جلد 7 هفتم |
مجالس حاج میرزا اسماعیل دولابی |
مولف ، نویسنده : |
حاج میرزا اسماعیل دولابی |
هئیت تحریریه طوبای محبت |
انتشارات، نشر : |
طوبای محبت |
تعداد صفحات / سایز و مدل : |
225 / رقعی شومیز |
شابک : |
9789649514284 |
قیمت پشت جلد : |
150,000 تومان |
|
محمد اسماعیل دولابی در روستای دولاب از توابع تهران زاده شد. در جوانی به شغل کشاورزی اشتغال داشت و در عین حال به صورت آزاد به دانشآموزی در جلسات علمای دینی معاصر مانند آیتالله سید محمد شریف شیرازی، آیتالله شاهآبادی، آیتالله تقی بافقی، شیخ غلامعلی قمی و شیخ محمدجواد انصاری پرداخت.
حاج محمد اسماعیل دولابی در محافل خود پیرامون درک متفاوت و فراگیری از دین با تکیه بر مفاهیم محبت و زیبایی بود و این بیان جدید باعث جذب جوانان و قشر تحصیلکرده در جلسات هفتگی وعظ او بود.
آن عارف بزرگ در اشاره اجمالی به سرگذشت سیر عرفانی خویش چنین می فرمود :
در ایام جوانی همراه پدرم به نجف اشرف مشرف شده بودم . در آن زمان به شدت تشنه علوم و معارف دینی بوده و با تمام وجود خواستار این بودم که در نجف بمانم و در حوضه تحصیل کنم ؛ ولی پدرم که مسن بود و جز من پسر دیگری که بتواند در کارها به او کمک کند نداشت ، با ماندنم در نجف موافق نبود.
در حرم امیرالمؤمنین (ع) به حضرت التماس می کردم ترتیبی دهند که در نجف بمانم و درس بخوانم و آن قدر سینه ام را به ضریح حضرت فشار می دادم و می مالیدم که موهای سینه ام کنده و تمام سینه ام زخم شده بود. حالم به گونه ای بود که احتمال نمی دادم به ایران برگردم .
به خود می گفتم یا در نجف می مانم و مشغول تحصیل می شوم و یا اگر مجبور به بازگشت شوم همین جا جان می دهم ،می میرم . با علماء نجف هم که مشکلم را درمیان گذاشتم تا مجوزی برای ماندم در نجف از آنها بگیرم به من گفتند که وظیفه تو این است که رضایت پدرت را تامین کنی و برای کمک به ائ به ایران بازگردی .
در نتیجه نه التماس هایم به حضرت امیر کاری از پیش برد و نه متوسل شدنم به علماء مرا به خواسته ام رساند . تا اینکه با همان حال ملتهب همراه پدرم به کربلا مشرف شدیم . در حرم حضرت اباعبدالله (ع) در بالاسر ضریح حضرت همه چیز حل شد و هرچه را می خواستم به من عنایت کردند ، به طوری که هنگام مراجعت حتی جلوتر از پدرم بدون هرگونه ناراحتی به راه افتادم و به ایران بازگشتم .
گزیده ای از این کتاب :
یک وقتی حضرت موسی بن عمران با یک پیغمبر دیگری که از قوم خودش ناراحت بود به خدا گفت خدایا ! اینها را جمعشان کن طوری که دیاری را باقی نگذاری . آن وقت خدا فرمود خیلی خوب . چند سال عقب انداخت باز دعا کرد ، نفرین کرد، باز خدا عقب انداخت . یک روز خدا به آن پیغمبر وحی کرد و گفت برو چند تا کوزه بساز رفت و چند تا کوزه ساخت و گذاشت جایی تا آفتاب خشکش کند .
کوزه ها را از گل ساخته بود از قضا خدا ابری فرستاد و باران گرفت و روی کوزه ها ریخت پیغمبر گفت خدایا گفتی بروم کوزه بسازم ساختم اما این کوزه ها دارند خراب میشوند خداوند فرمود کوزه ها را چه کسی به تو گفت که بسازی ؟ گفت شما پرسید خاکش برای کیست ؟ گفت برای شما پرسید گلش مال کیست ؟ گفت مال شما ، پرسید باران مال کیست ؟ گفت مال شما ، خدا گفت اینجا همه چیزش مال من بود تو چرا ناراحت شدی ؟ این بنده ها را من ساخته ام تو می گویی اینها را جمع شان کن و بریز توی بیابان ؟
مولف : هئیت تحریریه موسسه فرهنگی طوبای محبت
ناشر : انتشارات محبت